زندگي و خاطراتي از فرهنگي شهيد مولود منبري
شهيد مولود منبري
زادگاهش، روستايي از توابع شهرستان كامياران به نام «ورمهنگ» و تاريخ تولدش سال 1343 بود. پدري كشاورز و سختكوش داشت كه خود نيز از همان سنين نوجواني در كنار درس، به او كمك ميكرد. مولود دوره دبستان را در ورمهنگ طي كرد و براي ادامه تحصيل به كامياران عزيمت نمود. وي در اين شهر، براي تأمين مخارج تحصيل كار ميكرد و عموماً بين كامياران و ورمهنگ در تردد بود. با آغاز جنگ تحميلي به جرگه بسيجيان پيوست و سال اول دبيرستان بود كه عازم جبهه جنوبي شد. او در عمليات خيبر كه زمستان سال 1362 در خطوط دفاعي جنوب عليه نيروهاي بعثي اجرا ميشد بر اثر بمباران شيميايي دشمن مجروح و عازم بيمارستان شد. مولود در سالهاي دفاع مقدس، ضمن شركت در عمليات جنگي، تحصيلش را نيز ادامه داد و ديپلمش را در رشته اقتصاد اخذ كرد. پس از اين دوره، تأهل اختيار نمود كه حاصل ازدواج وي پسري است كه از او به يادگار مانده است. از ويژگيهاي اخلاقي شهيد منبري، دلسوزي او براي خانواده و مردم بود و همه را به خوبي توصيه و از بديها نهي ميكرد. از خصائل بارز شهيد، بايد به ايستادگياش در برابر ظلم و برخورد با ظالم اشاره نمود. نمونه اين ويژگي در مسائل كردستان و در برابر گروهكهاي ضدانقلاب بود و شهيد منبري، بدون واهمه و ملاحظه، چهرة واقعي آنان را براي مردم افشاء ميكرد. دورة خدمت وظيفهاش را، به عنوان سرباز معلم در روستاهاي دورافتاده كردستان گذراند و در اين مدت خدمات زيادي از خود به يادگار گذاشت. حضورش در عرصة تعليم و تربيت، مانع شركت وي در جبهههاي حق عليه باطل نشد.
او در تاريخ نوزدهم تير ماه 1365، در حالي كه عازم جبهه بود، بر اثر تصادف در محور كامياران ـ كرمانشاه به شرف شهادت نائل آمد. پيكر مطهرش در روستاي زادگاهش به خاك سپرده شده است. در فرازي از وصيتنامة شهيد منبري آمده: «... از خداوند منان خواهانم كه سعادت شهادت را به من عنايت كند. اي مردم غيور و هميشه در صحنه كامياران! حماسة رزمندگان اسلام را ببينيد كه عليه كافران بعثي ميجنگند و آنها را به ياري خداوند متعال تارومار ميكنند...»
شهيد در بخشي ديگر از وصيتنامهاش، خطاب به مادرش ميگويد: «... مادر عزيزم! وصيت بندهي گناهكار اين است كه در موقع شهادت فرزندت، حماسه بيافريني. نه اينكه گريه و زاري كني. چون گريه و زاري شما، باعث سوءاستفادة ضدانقلابيون خواهد شد... خود ميداني كه همة ما بايد به دنياي آخرت سفر كنيم. پس بگذار شهادت در راه خدا و اسلام و امام و جمهوري اسلامي باشد. بايد در شهادت من، به درگاه خداوند شكرگزاري كني و خوشحال باشي كه سعادت شهادت را نصيب فرزندت كرده است...»
كفن شهادت
موقعي كه براي زيارت بيتالله، عازم مكه بوديم، قبل از آن براي شركت در كلاس توجيهي مناسك حج، به سنندج رفتيم. چون كه قرار بود، بعد از كلاسهاي توجيهي عازم بشويم، مولود هم براي بدرقة ما، به سنندج آمده بود. يك شب در مسجد هاجره خاتون[1] مانديم و نسبت به اعمال حج توجيه شديم. پس از اتمام كلاسها، وسايل اضافيام را به مولود دادم كه با خودش برگرداند كامياران. موقع سوار شدن اتوبوس، پسرم صدايم كرد و گفت: پدر! خواهشي از شما دارم. گفتم: چه خواهشي؟ بگو! گفت: برايم از مكه كفني تهيه كن و آن را به آب زمزم تبريك بده. باور كنيد همين كه درخواستش را شنيدم، اشك از چشمم سرازير شد. گفتم: پسر! من توان اين كه براي پسرم كفني از مكه بياورم ندارم. اين يكي را از من نخواه. خلاصه هرچه گفتم او فقط حرف خودش را ميزد. از بس اصرار و التماس كرد تا اينكه راضي شدم و قول كفني را به او دادم. چارهاي نداشتم، مراسم حج كه تمام شد، طبق قولي كه داده بودم، كفن مولودم را در مكه خريدم و با دستهاي خودم، با آب زمزم متبركش كردم. به خانه هم كه برگشتم، چشمش به دستهاي من بود كه سوغاتياش را به او بدهم. انگار ميدانست كه شهيد خواهد شد. بعد از شهادتش، پيكر مولود را با همان كفن متبرك پوشانديم و به خاك سپرديم.[2]
اعزام بعدي
در طول دوستيام با شهيد منبري، هرگز او را گرفته و ناراحت نديده بودم. شهيد هميشه چهرهاي باز و بشاش داشت و اگر هم يك وقت از چيزي ناراحت بود، آن را بروز نميداد و سعي ميكرد در برخورد با ديگران، غصهاش را پنهان كند. ولي در طول اين مدت، يكبار و براي هميشه او را ناراحت ديدم و آن هم اوايل بهار 65 بود كه به همراه مجموعهاي از همكاران فرهنگي، از كامياران عازم جبهه بوديم. مولود خودش هم براي رفتن به منطقه ثبتنام كرده بود، ولي روز اعزام، نميدانم به چه دليل، خودش را دير به كاروان رساند. موقعي هم كه رسيد، ماشينها در حال حركت بودند. با عجله به ما رسيد و ماشين را نگه داشت. پياده شدم تا ببينم چه كار دارد. مولود در حاليكه اشك در چشمش حلقه زده بود، رو به من كرد و گفت: حشمت! من نتوانستم با شما بيايم. مشكلي برايم پيش آمده. ولي با اولين اعزام بعدي، خودم را به منطقه ميرسانم. خلاصه ما بدون مولود به جبهه رفتيم و بعد از سه ماه كه از جبهه برگشتيم، مولود خودش را براي اعزام آماده ميكرد. تيرماه سال 1365 بود كه در حال رفتن به مناطق عملياتي بود كه در بين راه، ماشينشان دچار سانحه شد و دوست و همكار عزيزمان ـ مولود منبري ـ به شهادت رسيد.[3]
1ـ مقبرة منسوب به خواهر امامهشتم شيعيان عليبن موسيالرضا (ع) كه در سنندج مدفون است.
2ـ راوي: امانالله منبري ـ پدر شهيد.
3- راوي: حشمت رحمانپناه ـ دوست شهيد.