زندگينامه و خاطراتي از فرهنگي شهيد فرزاد مخلص
شهيد فرزاد مخلص
فرزاد با طلوع نخستين روز از فروردين سال 1337، در سنندج متولد شد. او نخستين فرزند خانواده بود و به همين سبب، والدين براي تربيت او، چندان كه ميتوانستند تلاش كردند و رنجها بردند. او با علاقهاي كه به معلمي داشت، وارد دانشسراي مقدماتي شد و با نمراتي عالي، ديپلمش را در اين مركز آموزشي گرفت. در اين دوره، به عنوان آموزگار به روستاي «ميركي» از توابع شهرستان قروه رفت و در آنجا ساكن شد. سكونت فرزاد در «ميركي» وي را بيشتر از هميشه، با اهالياش مأنوس نمود و اين انس و علاقه باعث شد كه مردم روستا، از خدمت صادقانهاش بهره بيشتري ببرند. او در مدت دو سال خدمت در روستا، تلاش فراواني از خود نشان داد، تا سطح علمي و فرهنگي دانشآموزان آنجا را ارتقاء دهد. زماني كه سنندج جولانگاه گروهكهاي ضدانقلاب بود، و از همهكس سلب امنيت شده بود، او لحظهاي در انجام وظيفهاش سستي نكرد و با همة مشكلاتي كه براي رفت و آمد بين سنندج و روستاها و شهرهاي اطراف وجود داشت، فرزاد هميشه سر وقت در محل كارش حاضر ميشد. وي در روز دوازدهم ارديبهشت ماه 1359، كه روز بزرگداشت معلم و سالروز شهادت معلم بزرگ انقلاب، شهيد مطهري بود، بر اثر اصابت تركش خمپارة ضدانقلاب، به شهادت رسيد و در چنين روزي، رداي سرخ شهادت را، به عنوان بهترين عطيه الهي، برازندة وجودش كرد.
لباس بچههاي روستا
كلاس دوم راهنمايي بودم كه يك روز ديدم؛ فرزاد لباسهاي زيادي را به خانه آورده و مشغول جمع و جور كردن آنها است. از ديدن اين همه لباس تعجب كردم و از برادرم پرسيدم: اين همه لباس براي چيست؟ گفت: اين لباسها را براي بچههاي آبادي خريدهام. خيلي از بچهها در اين سرماي زمستان، با يك پيراهن نازك به مدرسه ميآيند. البته لباسها را به عنوان جايزة درسي به آنها ميدهم كه هم تشويق به درس خواندن بشوند و هم در اين سوز سرما، آن را بپوشند. حقوق معلمي چيز زيادي نبود، ولي با آن وجود، فرزاد هر ماه با حقوقش چيزهايي براي بچههاي كلاس و مدرسه ميخريد.[1]
سوگواري روستا
بعد از شهادت فرزاد، رفتيم روستاي ميركي تا وسايلش را به سنندج برگردانيم. وقتي پا به روستاي ميركي گذاشتيم، اهالي آنجا با تعجب سراغ معلم فرزندانشان را از ما ميگرفتند. آنها ميگفتند: سابقه نداشت كه آقاي مخلص، اين مدت بيخبر جايي رفته باشد. مردم ده از شهادت فرزاد بيخبر بودند. ولي همين كه جريان شهادتش را، براي آنها تعريف كرديم، خيلي ناراحت شدند. بچههاي ده به سر و رويشان ميزدند و گريه ميكردند. اهالي همان روز ما را به مسجد روستا بردند و براي فرزاد مراسم فاتحهخواني برگزار كردند. وقتي عواطف و احساسات مردم را در مسجد ديدم، تازه فهميدم كه برادرم چقدر پيش آنها عزيز بود.[2]
هدية عروسي
يكي از روزهاي تابستان و تعطيلي مدارس بود كه مردي به خانه ما آمد و سراغ فرزاد را از من گرفت. گفتم؛ فرزاد بيرون رفته و احتمالاً دير برگردد. پرسيدم: با او چه كار داريد؟ گفت: من از اهالي روستاي «ميركي» هستم. آقا فرزاد امانتي پيش من دارند كه بايد به ايشان برگردانم. بعد دست به جيب كرد و مقداري پول درآورد و گفت: اين مبلغ را به آقاي مخلص بدهيد و سلام مرا هم برسانيد. ولي من چون از موضوع پول خبري نداشتم، آن را قبول نكردم و گفتم: خودتان پول را به فرزاد بدهيد. به هرحال هرچه اصرار كرد، پول را نگرفتم. مرد روستايي نااميد از من، خداحافظي كرد و رفت. فرزاد كه بعداً به خانه آمد، جريان را گفتم و اصل موضوع را هم از او پرسيدم. گفت: خوب كاري كرديد كه پول را از او نگرفتيد. من اصلاً اين پول را به اميد پس گرفتن به آن مرد نداده بودم. بلكه به نيت كمك، براي عروسي خواهرش هديه كرده بودم و چون خانوادة ضعيفي هستند، نميخواهم پول را پس بگيرم.[3]
1ـ راوي: رضا زارعي ـ برادر شهیده .
2- راوي: همان.
3ـ راوي: زينب خداجويي ـ مادر شهيده.