اشاره اي به زندگينامه و خاطراتي از معلم شهيد اسدالله كلهرزاده
شهيد اسدالله كلهرزاده
روز چهارم ارديبهشت ماه 1332 بود كه اسدالله در يكي از روستاهاي شهرستان بيجار، به نام «ويس مراد» به دنيا آمد. او خانوادهاي متوسط داشت و رشد و تربيتش، در فضاي روستا و با دستورات و تعاليم ديني آغاز شد. سالهاي تحصيلي ابتدايي را در همان آبادي سپري كرد و براي ادامة آن، به شهر بيجار رفت. پس از اخذ ديپلم، وارد دورة نظام وظيفه شد و بعد از طي آن، در سال 1355 به استخدام آموزش و پرورش درآمد. وي در كسوت شريف معلمي، به روستاهاي دورافتاده و محروم بيجار رفت و براي تعليم و تربيت نونهالان ديار خود، شرايط سخت و دشوار روستايي را به جان خريد. اسدالله جوان، با يكي از فرهنگيان همكار خود ازدواج كرد كه حاصل اين پيوند دو دختر و دو پسر بود. پيش از آن كه آثار و علائم انقلاب اسلامي در سطح جامعه آشكار شود، شهيد كلهرزاده در ساية آگاهيهاي سياسي ـ اجتماعي خود، مردم را از مفاسد و اهداف رژيم پهلوي آگاه ميكرد. وقتي حركت انقلابي مردم در سال 1356 نمود پيدا كرد، او نيز نقش خود را به عنوان يك معلم مبارز و انقلابي آشكارتر نمود. پخش اعلاميههاي انقلاب و شركت در تظاهرات آزاديبخش و مردمي، جزيي از فعاليتهاي قبل از انقلاب وي به شمار ميرود. پس از استقرار نظام اسلامي، او همچنان به خدمت دلسوزانهاش ادامه داد و اين بار به عنوان معلم انقلاب اسلامي، مردم محروم روستاهاي بيجار را، از خدمات خود بهرهمند ساخت و در سال 1361 معلم راهنما شد. سلوكش در طول خدمت آموزگاري با دانشآموزان و اوليائشان و نيز همكاران خود چنان بود كه وي را از صميم قلب دوست داشتند. از حقوق خود هر ماه، براي شاگردان بيبضاعت لوازمالتحرير و پوشاك ميخريد و به وضع درسي و معيشتي آنان، رسيدگي ويژه ميكرد. با شروع جنگ هشت ساله عراق عليه ايران اسلامي، به دفاع از كيان اسلامي و مبارزه با كفر برخاست. وي براي اين هدف به صفوف رزمندگان بسيجي پيوست و در مهرماه سال 1365، داوطلبانه به سوي جبهههاي حق عليه باطل شتافت. شهيد كلهرزاده كه پس از پنج ماه حضور جهادي در جبهه به خانه بازگشته بود، همچنان به ياد سنگرها و خاكريزها بيقرار ميكرد و نتوانست ماندن در خانه و كلاس درس را تحمل كند. با همين شور و عشق عاشورايي بود كه بار ديگر در آبان ماه 1366، به كربلاي جبههها برگشت. وي در تيپ 29 بيتالمقدس سپاه پاسداران، سقاي زرمندگان اسلام در خطوط مقدم جنگ بود و با ماشين تانكري كه در اختيارش بود، آب آشاميدني را براي مصرف همرزمان خود حمل ميكرد. و سرانجام سقاي كربلاي جبههها، در تاريخ بيست و چهارم آذرماه 1366 همچون علمدار بزرگ عاشورا، حضرت ابوالفضلالعباس ـ عليهالسلام ـ در حالي كه تانكر آب را براي رفع تشنگي رزمندگان پر كرده بود و به خطوط مقدم جبهه ميبرد، در منطقه عملياتي فاو، بر اثر اصابت تركش توپ به شهادت رسيد. پيكر مطهر شهيد كلهرزاده در يازدهم بهمن ماه و در ميان غم و اندوه مردم بيجار، در گلزار شهداي اين شهر به خاك سپرده شد.
دعاي دوستان و خواست خدا
خبرهاي ضد و نقيضي دربارة شهادت برادرم پخش شده بود. عدهاي ميگفتند؛ زخمي شده و عدهاي هم ميگفتند؛ به شهادت رسيده. خلاصه خبر دقيقي به ما نميدادند و ما هم مثل بقيه مانده بوديم بلاتكليف. همكاران اسدالله و معلمين روستا كه شهيد راهنماي تعليماتي آنها بود، به ما مراجعه ميكردند و ميپرسيدند: اكبر چي شده؟ ـ شهيد كلهرزاده به اكبر معروف بود ـ آنها خبر دقيق را از ما ميخواستند. همهشان دعا ميكردند كه اين خبر اصلاً دروغ باشد. عدهاي كه با شهيد صميميتر بودند، نذر كرده بودند كه او سالم برگردد و باز مثل سابق، معلم راهنمايشان باشد. اما خواست خدا بود كه او شهيد بشود و در جوار قربش به آرامش ابدي برسد.[1]
مبارزه عليه شاه
اواسط سال 1357، تظاهرات مردم بيجلر عليه رژيم پهلوي به اوج خود رسيده بود و هر لحظه آتش انقلاب شعلهورتر ميشد. اسدالله جزء جوانهايي بود كه در صف مقدم تظاهرات حاضر ميشد و عليه رژيم فاسد و عوامل مزدورش شعار ميداد. هنوز رژيم شاه ساقط نشده بود و عوامل امنيتي و ساواكيهاي جلاد، بين مردم حضور داشتند و بگير و ببندها هم ادامه داشت. با اين اوصاف بعضيها هر لحظه احتمال ميدادند كه دوباره عوامل طاغوت، زمام مملكت را به دست بگيرند و دست به كشتار مردم بيگناه بزنند. مخصوصاً عوامل اصلي قيام مردم بيجار، بيشتر از همه در معرض خطر بودند. روي اين حساب، عدهاي از افراد فاميل و آشنا، برادرم را نصيحت ميكردند كه داخل تظاهرات نشود. ميگفتند: تو هنوز دو سال نيست كه استخدام شدهاي. صبر كن جوهر ابلاغت خشك بشود، آن وقت برو در صف اول تظاهرات عليه شاه شعار بده! ولي شهيد راه خودش را پيدا كرده بود و با اين حرفهاي مصلحتجويانة عدهاي عافيتطلب، دست از عقيدهاش برنميداشت. غير از اينكه خودش در تظاهرات شركت ميكرد، با توجيه و تشويق مردم از آنها ميخواست كه شركت كنند.[2]
انس با قرآن
يكي از دستآوردهاي بزرگ انقلاب اسلامي، براي ملت ايران، رونق قرآن و معارف ديني در بين مردم بود. اوايل انقلاب با همراهي جمعي از برادران و دوستان، در شهر بيجار محفل انسي با قرآن تشكيل داده بوديم كه شهيد اسدالله كلهرزاده، از اعضاء شاخص و دائمي اين محفل بود. اين جلسه هر هفته برگزار ميشد و هرگز پيش نميآمد كه او حتي يكبار هم غيبت بكند و در اين جلسات شركت نكرده باشد. شهيد علاقة عجيبي به قرآن داشت و در هر شرايطي كه بود، خودش را به اين محفل ميرساند. هفتهاي يك شب هم، جلسهاي در منزل يكي از اعضاء قرآني برگزار ميكرديم كه راجع به مسائل روز يا امور و پرسشهاي مربوط به معارف و مسائل ديني، بحث و تبادل نظر ميشد. شهيد كلهرزاده در اين جلسات شبانه هم، عضو ثابت و هميشگي ما بود.[3]
فرهنگ جبهه
دورة جنگ، من و شهيد كلهرزاده با هم در پادگان حضرت علياكبر بوديم و آموزش ميديديم. بعد از آن، مدتي هم در جبهه همرزم بوديم و از آن دوران، خاطرات زيادي از ايشان دارم. در جبهه كه حضور داشت، هميشه گوش به زنگ بود كه كي عمليات ميشود و دستور حمله را صادر ميكنند. اصلاً پشت جبهه بند نميآمد و دلش ميخواست هميشه در خط مقدم باشد. وقتي آرزويش برآورده ميشد و فرمان عمليات را صادر ميكردند، شهيد كلهرزاده، با آن لهجة شيرينش و تكيه كلامي كه داشت ميگفت: «آخ جون! بلاخره فرمان عمليات رسيد.» جالب است كه اين جمله شده بود ورد زبان بچهها و دم به ساعت، تكرارش ميكردند. بعضي از حرفهايي كه شهيد ميزد، جزئي از فرهنگ جبهه بود و اينها را ـ از نامهها گرفته تا تابلونوشتهها و نامهها و لطيفههاي رزمندگان ـ سالها بعد از جنگ، كتاب كردند.[4]
شيطنت بچگي
منزل پدري شهيد كلهرزاده در كوچه ما بود و او هر وقت كه به ديدن پدر و مادرش ميآمد، ماشين وانتي داشت كه آن را در سراشيبي كوچه پارك ميكرد. بچههاي محله، همين كه شهيد كلهرزاده وارد خانه ميشد، پشت وانت سوار ميشدند و تا او برگردد، بازي مفصلي ميكردند. من هم يكي از همين بچههاي بازيگوش بودم. يكي از روزها كه شهيد طبق معمول وانت را سر كوچه گذاشته بود و از بچههاي محل هم خبري نبود، من به سراغ ماشينش رفتم و با هر كلكي كه بود، در وانت را باز كردم. من كه آن موقع بيشتر از هفت هشت سال نداشتم، با ديدن دنده و فرمان ماشين، وسوسه شدم و به قول خودم اداي رانندهها را درآوردم. حالا غافل از اينكه كوچه سراشيبي است و اگر ماشين خلاص بشود، خدا بايد به دادم برسد. همينطور در عالم كودكي براي خودم مشغول رانندگي بودم كه يك لحظه احساس كردم، سايهاي روي سرم افتاده و يك نفر نگاهم ميكند. سرم را كه بلند كردم، ديدم شهيد كلهرزاده، كنار ماشين ايستاده و به من زل زده است. قيافة درشتش را كه ديدم، دست و پايم شل شد و پيش خودم گفتم: الآن است كه مرا به باد كتك بگيرد. همينطور خشكم زده بود كه شهيد كلهرزاده آرام در ماشين را باز كرد و دستم را گرفت و پايين آورد. داشتم از ترس ميلرزيدم كه شهيد صورتم را بوسيد و دستي به سرم كشيد و گفت: معلوم است كه خيلي ترسيدهاي! ولي شكر خدا اتفاقي برايت نيفتاد. كار خطرناكي كردهاي، ولي سعي كن ديگر از اين كارها نكني. بعد خودش سوار ماشين شد كه برود. من كه هنوز بغض داشتم، همانجا كنار ماشين ايستاده بودم و نميتوانستم قدمم را بردارم. شهيد كلهرزاده حالم را كه ديد، از ماشين پياده شد و گفت: پسرم! ناراحت نباش. برو خانه. بعد براي اينكه ناراحتي را از دلم دربياورد، به شوخي گفت: حتماً ميخواهي ترا با ماشين تا در خانهتان برسانم! منزل ما چند قدم آن طرفتر بود و من وقتي شوخياش را شنيدم، دلم كمي باز شد و ترسم ريخت. وقتي كه ماشين را حركت داد و دستش را برايم بلند كرد، من داشتم از خجالت آب ميشدم. دلم ميخواست ماشين را نگه ميداشت و با چشم گريان به او ميگفتم: من از كاري كه كردم پشيمانم. ولي حيف كه نه شهيد كلهرزاده ماشين را نگه داشت و نه بغض من تركيد.[5]
خواب مشكلگشا
بعد از شهادت باجناقم ـ شهيد كلهرزاده ـ مشكل حادي داشتم كه روزگار مرا سياه كرده بود. نه شب داشتم نه روز و همة فكرم اطراف آن مشكل دور ميزد. ماجرا از اين قرار بود كه يك روز پسر شهيد كلهرزاده به اتفاق پسرم، براي شنا به رودخانه ميروند كه متأسفانه پسرشان غرق ميشود. بعضي از مردم، پسرم را مقصر ميدانستند و اينجا و آنجا حرف ميزدند. اين مسئله وقتي به گوشم ميرسيد، عذابم ميداد و لحظه لحظة زندگي مرا از ناراحتي و اضطراب پر ميكرد. نميدانستم چه كار بايد بكنم. زندگيام زهر بود تا اينكه يك شب، شهيد كلهرزاده، به خوابم آمد. در خواب صحرايي ديدم كه ديواري وسط صحرا كشيده بودند. يك طرفش تاريكي بود و طرف ديگرش نور و روشنايي. در عالم خواب، ناگهان شهيد كلهرزاده از طرفي كه روشن بود، بيرون آمد و به من گفت: تو چرا ناراحتي؟ بايد صبر و گذشت داشته باشي و اصلاً نبايد حرفهاي مردم را به دل بگيري! بعد دست من را گرفت و از ميان تاريكي و سياهي بيرون آورد و به طرف روشنايي برد. اين همان خوابي بود كه به من آرامش خاطر داد و با اطمينان و قوتي كه در قلب من ايجاد كرده بود، توانستم بر مشكلي كه داشتم، غلبه كنم.[6]
جلودارش نشدم.
روزي كه شهيد كلهرزاده عازم جبهه بودند، پدر و برادرهايش پيش من آمدند و گفتند: فلاني! اسدالله احترام خاصي برايت قائل است. تو برو با او صحبت كن، بلكه از رفتن به جبهه منصرف بشود. من هم طبق خواستة آنها، رفتم كه با اسدالله حرف بزنم. لحظهاي كه رسيدم، شهيد كلهرزاده در حال سوار شدن به ماشين و رفتن به جبهه بود. آنجا آنچه كه لازم بود به او گفتم و اضافه كردم كه خانوادهات از رفتن تو ناراحتند. لااقل تو برگرد! شهيد وقتي حرفهايم را شنيد، آهي كشيد و گفت: حاج ابراهيم! تو ديگر چرا؟! تو كه خودت اهل جبهه و جنگي، اين حرفها را براي چه ميزني؟ گفتم: نه اكبر جان! منظور من و خانوادهات اين است كه در اين فصل برف و سرما به جبهه نروي. بگذار تابستان كه رسيد، برو جبهه و الآن كنار خانوادهات باش. گفت: شايد ديگران حال مرا درك نكنند و حرف من به گوششان نرود. ولي حاجي! تو دركم كن و مرا درياب! من نميتوانم اينجا بمانم، من بايد بروم. پس ديگر پيشنهاد نرفتن به جبهه را، به من نده. من هم وقتي كه ديدم، اسدالله تصميمش را گرفته و با اين حرفها منصرف نميشود، ديگر چيزي نگفتم. شده بود عين مرغي كه سرش را تا نصف بريده باشي. براي رفتن به جبهه پرپر ميزد. او عزمش را جزم كرده بود كه به كاروان شهدا برسد.[7]
عجب درخواستي!2
شهيد كلهرزاده و برادرم، با هم دوست بودند و با هم نيز به جبهه رفتند. روزي كه عازم جبهه بودند، شهر بيجار شور و حال عجيبي داشت. مردم از زن و مرد گرفته تا كوچك و بزرگ، آمده بودند كه كاروان اعزامي را بدرقه كنند. ما هم به اتفاق خانواده رفته بوديم. مادرم گريه ميكرد و بقيه هم، حال و روز خوبي نداشتيم. يك عده ناراحت و گرفته بودند و بعضيها دستشان به طرف آسمان بلند بود و دعا ميكردند. چند نفر مشغول رد كردن رزمندگان، از زير قرآن بودند و عدهاي هم پشت سرشان آب ميپاشيدند. خلاصه از جمع بدرقهكنندگان، هر كسي را كه ميديدي، به گونهاي احساسش را بروز داده بود و اظهار علاقه ميكرد. آن طرف ولي داستان چيز ديگر بود. به رزمندهها كه نگاه ميكردي، همهشان شاد و سرحال بودند. انگار داشتند مهماني ميرفتند و يا روز عروسيشان بود. من كه ناراحت برادرم بودم، رفتم طرف شهيد كلهرزاده و بعد از اينكه براي سلامتياش دعا كردم، گفتم: آقاي كلهرزاده! شما دوست برادرم هستيد. او را به شما ميسپارم و خواهش ميكنم كه مراقبش باشيد. من كه انتظار داشتم، لااقل براي دلخوشي و به ظاهر هم كه شده، جواب خوبي به من بدهد، ولي او لبخندي زد و گفت: ما همه در پناه خداونديم. اگر توفيق داشته باشيم كه شهيد خواهيم شد و اگر نه كه، با هم سالم برميگرديم. به هرحال آنها آن روز اعزام شدند و برادرم بعد از مدتي برگشت. اما شهيد كلهرزاده توفيقش را داشت و همانطور كه خودش دعا كرده بود، شهيد شد.
1ـ راوي: اكبر كلهرزاده ـ برادر شهيد.
2-راوي: همان.
3ـ راوي: مسعود گل زردي ـ همكار و همرزم شهيد.
4ـ راوي: مسعود گل زردي ـ همكار و همرزم شهيد.
4- راوي: جواد مولودي ـ از آشنايان شهيد.
5- راوي: ابراهيم ارجمندي- از بستگان شهید .
6- راوي: همان.
7-راوی: ایرج میر احمدی - از آشنایان شهید.