شهادت فرهنگي شهيد علي عسكر رضايي متقي و دو فرزندش در 28/10/ سال 1365 بر اثر بمباران رژيم بعث عراق
شهيد علي عسكر رضايي متقي
تاريخ تولدش، اولين روز از بهار سال 1309 و زادگاهش روستاي «فارسينج» از توابع شهرستان همدان بود. شهيد متقي خانوادهاي مؤمن داشت كه او را، وقتي هفت ساله شد، به مكتبخانه فرستادند. تحصيلش به علت فقر و نداري، در همان مكتبخانه متوقف شد و عليرغم علاقهاي كه به درس داشت، به ناچار، از ادامة تحصيل محروم ماند. به تشويق خانواده، خود را به مكتب قرآن نزديك كرد و در ايام نوجواني، با آموزههاي انسانساز آن آشنا شد. نوزده ساله بود كه به خدمت سربازي رفت و پس از بازگشت از نظام به كمك پدر شتافت تا در كار كشاورزي و اداره معاش خانه، عصاي دست او باشد. در سال 1336 روستاي فارسينج بر اثر زلزله ويران شد و علي عسكر پدر و مادر و جمعي از بستگان خود را از دست داد. بعد از اين واقعه، روستاي ويران شدهاش را ترك كرد و در كرمانشاه به كارگري پرداخت. چهار سال پس از اين كوچ ناگزير، به سنندج ميآيد و در آنجا ساكن ميشود. چهارده سال از اقامتش در اين شهر گذشته بود كه به عنوان كارگر انبار تغذيه، به استخدام آموزش و پرورش درآمد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي، با شغل سرايداري در مدارس راهنمايي تحصيلي مهرگان، شهدا و مركز تربيت معلم شهيد مدرس سنندج خدمت كرد و سرانجام به ادارة كل آموزش و پرورش منتقل شد. وي در روز 28 دي ماه 1365، به همراه دو فرزندش ـ افشين و مژده ـ بر اثر بمباران هواپيماهاي عراقي، در سنندج به شهادت رسيد.
انس با دانشآموزان
شهيد متقي با اينكه سرايدار مدارس بود، با اين حال انس و علاقة زيادي به دانشآموزان داشت. رفتارش در مدرسه باعث شده بود كه دانشآموزان هم او را دوست خود بدانند و مشكلاتشان را با اين سرايدار مهربان در ميان بگذارند. از سوي ديگر متانت و خوشرويياش، علاقه و محبت معلمين و اولياي مدرسه را نسبت به شهيد متقي برميانگيخت و او را در قلبشان جا ميداد.
يك روز براي ديدنشان به مدرسهاش رفته بودم كه ديدم؛ جمعي از شاگردان دورش حلقه زدهاند و او هم مثل معلمي دلسوز، با آنها صحبت ميكند. با ديدن اين صحنه كنجكاو شدم و رفتم جلوتر كه ببينم چه ميگويد. چند قدم به طرفشان برداشتم و شنيدم كه اين سرايدار دلسوز، دارد از راه و رسم زندگي براي بچهها حرف ميزند. حرفهايش چنان صميمي و از روي مهرباني بود كه دانشآموزان مدرسه، جذب او شده بودند و به صحبتهايش گوش ميدادند. تا آن روز معلمهاي زيادي را ديده بودم كه شاگردانشان را با زندگي و مشكلاتش آشنا ميكردند. ولي نديده بودم كه سرايدار يك مدرسه، اينقدر غمخوار دانشآموز باشد.[1]
نامة بي جواب
سرباز كه بودم، موقع مرخصي پيش پسرعمويم ـ علي عسكر ـ ميرفتم و اگر مشكلي داشتم با او در ميان ميگذاشتم. هروقت كه سؤالي ميكردم، مثل يك استاد، ولي با زبان ساده جوابم را ميداد و روشنم ميكرد. هميشه روز آخر مرخصي كه براي خداحافظي به منزلش ميرفتم، سفارش ميكرد كه حتماً برايش نامه بنويسم. جواب نامههاي مرا هم ميداد و در واقع با اين كار ميخواست؛ دورة سربازي را برايم آسان بكند. ولي افسوس كه آخرين نامهام بي جواب ماند و قبل از اينكه كاغذم به دستش برسد، شهيد شده بود.[2]