زندگينامه و خاطراتي از فرهنگي شهيد سيف الله رستمي
شهيد سيفاالله رستمي
پنجم تيرماه 1325 بود كه در دامنة كوهستاني منطقة «ژاورود» و در روستاي «هويه» از توابع مريوان به دنيا آمد. در اوان كودكي، پدرش را از دست داد و رنج يتيميش را در دامان مادرش تسكين داد و در سايهي حمايتهاي او بزرگ شد. دوران تحصيلات ابتدايي را، در روستاي زادگاهش طي كرد، اما فقر و نداري او را از ادامة تحصيل بازداشت و بار مسئوليت زندگي را، از همان دورة نوجواني بر دوشش نهاد. سيفالله براي كمك به معاش خانه و ادارة مادر و دو برادرش، به كار خياطي روي آورد و به جاي پدر سفركردهاش، به تقلا پرداخت. در سال 1347، عليرغم اينكه خانواده به وجود او نياز داشت، به خدمت سربازي رفت و پس از اتمام دورة وظيفه، توانست با تلاش مضاعف خود، زندگي خانواده را سامان بدهد. پيوند زناشويياش را در سال 1357 بنا نهاد و همزمان با شروع انقلاب اسلامي به جرگه نيروهاي انقلابي پيوست و مسئوليت جديدي را در عرصة اجتماع آزمود. همين گرايش و علاقة او به آرمانهاي نظام اسلامي، سبب شد تا بارها مورد آزار و اذيت گروهكهاي مسلح در كردستان قرار بگيرد. لذا به ناچار زادگاهش «هويه» را به قصد سنندج ترك كرد و در اين شهر به صورت پيماني در آموزش و پرورش استخدام شد. او مدت 5 سال در واحد طرحكاد و امور تربيتي اين نهاد خدمت نمود و شايستگيهايش را در اين مدت نشان داد. با آغاز جنگ هشت سالة عراق عليه ايران اسلامي، به صفوف رزمندگان دلاور پيوست و داوطلبانه در طي چند مرحله، به مناطق عملياتي اعزام شد. در سال 1365 خود را از آموزش و پرورش به دانشگاه آزاد اسلامي سنندج منتقل نمود و در اين مركز علمي استخدام شد. هنوز از حضورش در سنگر دانشگاه چيزي نگذشته بود، كه در 23 بهمن ماه 1365 در بمباران هوايي سنندج، توسط هواپيماهاي عراقي مجروح شد و پس از انتقال به بيمارستان پاستور تهران، در اثر شدت جراحات وارده، به شهادت رسيد.
روزي كه او را يافتم.
شهيد رستمي در مجموعة همكاران طرحكاد، به صداقت و درستكاري معروف بود. اينكه چطور او را يافتم و توفيق همكاري با او را پيدا كردم، قصة جداگانهاي دارد. اوايلي كه طرحكاد در آموزش و پرورش ايجاد شد، مسئوليت آنجا با بنده بود. آن موقع قطعه زميني تهيه كرده بوديم تا دانشآموزاني كه علاقهمند بودند، امور كشاورزي را، روي اين زمين ياد بگيرند. مدتي بود كه دنبال يك نفر ميگشتم كه آنجا را اداره كند. يك روز براي سركشي رفته بودم به يكي ديگر از ايستگاههاي خودمان كه تعدادي دانشآموزان طرحكادشان را در رشتة دامپروري، در آنجا ميگذراندند. كنار جاده ايستاده بودم كه متوجه تعدادي كارگر شدم كه در مزرعة ايستگاه دامپروري مشغول كار بودند. همينطور به آنها نگاه ميكردم كه در جمعشان، يكي از كارگرها خطاب به بقيه گفت: وقت كار را بيهوده هدر ندهيد. آخر خدايي هست و ما بايد پيشش حساب پس بدهيم! حال كه كسي روي كار ما نظارت ندارد، ما خودمان بايد وجدان كاري داشته باشيم و خدا را ناظر كار خودمان بدانيم. ديدم اين كارگر، همينطور با لحني دوستانه و از روي دلسوزي، بقيه را نصيحت ميكند تا درست كار كنند. از ماشين پياده شدم و به طرف دفتر مسئول ايستگاه دامپروري رفتم. در آنجا موضوع نيرويي را كه براي ايستگاه كشاورزي نياز داشتيم، با او در ميان گذاشتم و خواستم كه در اين مورد كمكم بكند. گفت: اين كارگراني را كه اينجا ديدي مهارت چنداني در كار كشاورزي ندارند و فقط كارگر معمولي هستند. اگر از بين اينها، كسي هست كه به دردت بخورد، من حرفي ندارم. مسئول ايستگاه تا اين را گفت، ذهنم فوري رفت به طرف همان كارگري كه چند دقيقه پيش داشت، بقيه را نصيحت ميكرد. بدون معطلي رفتم پيشش و موضوع همكاري در ايستگاه كشاورزي را با او در ميان گذاشتم. خلاصه همانجا بود كه گمشدهام را پيدا كردم و شهيد سيفالله رستمي، همان كارگر درستكاري بود كه متأسفانه مدت كمي توفيق همكاري و دوستي با او را داشتم. اين شهيد موقع كار، نياز به مسئول و ناظر نداشت. خودش خدا را ناظر بر كارش ميديد و براي بقيه هم الگوي درستي و راستي بود.[1]
نماز جماعت
ارديبهشت ماه بود و هوا هم داشت حسابي گرم ميشد. يك روز دانشآموزان كه روي زمينهاي كشاورزي كار ميكردند، گرمشان شده بود و از شهيد رستمي ميخواستند كه به آنها اجازه بدهد، در استخر آنجا شنا كنند. شهيد به خاطر مسئوليتي كه اين كار داشت، مخالفت ميكند و اجازهاش را به آنها نميدهد. اما دانشآموزان كه خيلي مشتاق شنا كردن بودند، اصرار ميكنند و در نهايت، شهيد رستمي به آنها ميگويد: اينجا مسئول دارد. شما بياييد، با هم وضو بگيريم و نماز جماعت ظهرمان را بخوانيم تا مسئول اينجا بيايد. من هم در عوض سعي ميكنم، براي شنا كردن، اجازه ايشان را بگيرم. بچهها از خدا خواسته، پيشنهاد ايشان را ميپذيرند و مشغول نماز ميشوند. از آن طرف، من هم طبق معمول براي سركشي داشتم به طرف ايستگاه ميرفتم. لحظهاي كه وارد آنجا شدم، صحنة زيبايي را ديدم كه تا آن روز برايم سابقه نداشت. شهيد رستمي جلو ايستاده بود و بچهها هم پشت سرش با صفهاي منظم، مشغول نماز جماعت بودند. چند لحظه بعد نمازشان تمام شد و شهيد رستمي به طرفم آمد و جريان را برايم تعريف كرد. ديدم بهتر از اين نميشود و به بچهها اجازه دادم كه در استخر شنا بكنند. از آن تاريخ به بعد، با خوشفكري شهيد رستمي، اقامة نماز جماعت در آن مركز، به عنوان يك سنت حسنه، هميشه برقرار بود.[2]
خوابش تعبير شد.
يك شب خواب ديده بود كه دارند او را به خدمت سربازي ميبرند. جريان خواب را كه برايم تعريف كرد، ديدم انگار نگران و ناراحت است. گفتم: تو كه خدمت كردهاي، حالا چرا نگراني؟! گفت: نميدانم، ولي به دلم برات شده كه شهيد خواهم شد. بعد از آن خواب، اولين كاري كه كرد، تمام بدهيهاي خود را روي كاغذ نوشت و به من گفت: اينها بدهكاريهاي من است. و بعد از من بايد ادا بشود. خودم هرقدر كه توانستم، پرداخت ميكنم ولي بايد به من قول بدهي كه هرچي ماند، شما پرداختش كنيد. بعد از اين حرف اضافه كرد: اما هرچه كه طلب از مردم دارم، اگر دادند كه هيچ، و اگر نه، همه را حلالشان كنيد. يادم هست طوري به من سفارش ميكرد كه انگار ميخواست تا چند لحظه بعد به شهادت برسد. خلاصه من هم پيش خودم گفتم، توبه و وصيت كه مرگ نميآورد. روي اين حساب به سيفالله قول دادم كه حتماً انجامش بدهم تا اينكه يك هفته بعد از خوابي كه ديده بود، به شهادت ميرسد و عجب اينكه توي همان يك هفته هم، هرچه بدهي داشت، ادا كرده بود.[3]
دردآشنا بود.
سيفالله با بچههاي يتيم خيلي مهربان بود. هرجا كه يتيمي ميديد، اگر دستش باز بود، به او ميرسيد و اگر توان كمك كردن نداشت، دستي به سرشان ميكشيد و آنها را نوازش ميكرد. حقوق ماهانهاش را كه ميگرفت اول سهم يتيم را كنار ميگذاشت و اين كار هميشگياش بود. يك روز تعداد زيادي وسيله خريده بود و با خودش آورده بود منزل. پرسيدم: اين همه خوراكي و لباس را براي چي خريدهاي؟ خودش كه چيزي نميگفت و تا نميپرسيدم، بروز نميداد. آن روز هم كه اصرارم را ديد، جواب داد: اينها را براي اطفال يتيم خريدهام آخر من خودم درد يتيمي را كشيدهام و ميدانم آنها چه ميكشند؟!2