زندگينامه و خاطراتي از معلم شهيد علي براتي
شهيد علي براتي
روز اول فروردين سال 1330 در روستاي «مرخز» از توابع شهرستان سقز، در خانوادهاي مذهبي به دنيا آمد. دوران ابتدايي را در مدرسة روستا سپري كرد و سپس براي ادامه تحصيل به سقز و بعد از مدتي، به سنندج رفت. در سنندج، همزمان با تحصيل در دورة دبيرستان، به مطالعة علوم ديني پرداخت و سرانجام توانست عليرغم مشكلات اقتصادي و معيشتي، ديپلم متوسطهاش را در رشته ادبيات اخذ كند. وي به مدت 6 سال در روستاهاي قروه و دهگلان و سنندج به تدريس پرداخت و با توجه به معلوماتي كه پيشتر در زمينه علوم ديني كسب كرده بود، تلاش نمود تا اهالي روستا را بيش از پيش با تعاليم و دستورات دين مبين اسلام آشنا كند. چنانكه آموزش قرائت قرآن مجيد به دانشآموزان روستا، در كنار تدريس موظفي، از برنامههاي جنبي اما هميشگي او بود. شهيد براتي، آنچنان خود را وقف مردم كرده بود كه فرصتي براي پرداختن به خواستههاي شخصي خود نداشت. تا آنجا كه عليرغم گذشت 25 سال از عمرش، ازدواج نكرده و تشكيل خانواده نداده بود. برجستهترين ويژگي شهيد، شوخطبعي و تبسم دائمي او بود. به واسطة همين خصوصيت هم توانسته بود جاي خود را در ميان مردم باز كند و محبوب قلبهاي آنان بشود. ويژگيهايي كه به ابزارهاي او در انتقال نكات ظريف اخلاقي و تعاليم بايستة ديني، بدل شده بودند. شهيد علي براتي، سال 1358 به سقز منتقل شد و كار تدريس را آنجا پي گرفت. ياد ماندگار او در خاطرة ساكنين روستاهاي آن شهرستان، به عنوان معلمي دلسوز و مشاوري قابل اعتماد و امين نقش بسته است. همچنانكه براي اهل علم و دين كه او را به خوبي ميشناختند نيز، دوستي صميمي و دلآگاه به شمار ميآمد. او كه براي برادران و خواهرانش، دوستي صادق و مهربان محسوب ميشد، از بقية فاميل هم غافل نبود و نسبت به اجراي اصل اسلامي «صله ارحام» بسيار پايبند و مقيد بود. در يك كلام، او عاشق پاكباختة طريقت ناب محمدي s بود و سرانجام نيز، جان پاك خود را، بر سر اين عشق و ايمان سودا كرد. روز 17 دي ماه 1359، شهيد علي براتي و دوستش عبدالله زارع، از بانه به سقز برميگشتند كه در روستاي «تموغه»، توسط نيروهاي معاند و ضدانقلاب دستگير شدند و مدت چهار ماه و ده روز، در اسارت دشمن به سر بردند. سرانجام پس از گذشت اين مدت، پيكر آنان را، در حد فاصل روستاهاي قشلاق و تموغه، در ميان برفها پيدا كردند و پيكر پاك شهيد علي براتي را، در زادگاهش به خاك سپردند.
جانم فداي حق
علي مدافع سرسخت اسلام و نظام اسلامي بود و در اين راه، با هيچ احدي تعارف نداشت. همين صراحت و پايبندي او به باورهاي ديني و انقلابياش، بر گروهكهاي محارب گران ميآمد. يكبار گروهكها از او خواسته بودند؛ دانشآموزان مدرسهاش را به خواندن سرودهاي ضدانقلابي وادار كند. اما علي از اجابت خواستة آنان سرباز زده بود. اين مخالفت باعث شد كه ضدانقلاب او را دستگير و به قتل تهديدش كند. وقتي دستگير شد، ما به كمك دوستان و آشنايان، او را از دست گروهكها نجات داديم. بعد از آزاد شدن، يكي از دوستان به او گفت: آخرش با اين كارها، سرت را به باد ميدهي! علي در جواب او گفت: من پيرو اسلام و قرآنم و جوياي حق و مدافع حقيقت. پس رواست كه در اين راه، جانم را نيز فدا كنم و هيچ باكي از مرگ ندارم. وقتي همه ما يكبار جان ميدهيم، چه بهتر كه اين جان دادن در راه حق باشد.[1]
چشمهايش...
تلفن زنگ زد. گوشي را برداشتم. دوستم بود. بعد از حال و احوالي شتابزده گفت: بلند شو برويم بيمارستان! بيمارستان؟ براي چي؟
ــ براي تحويل گرفتن جنازه. يكه خوردم. يعني چه كسي ممكن است به رحمت خدا رفته باشد؟! پرسيدم: جنازه؟ جنازه كي؟
ــ علي؟ كدام علي؟ علي براتي؟ شوخي نكن! علي خودمان؟!
ــ آره معطل نكن! خانوادهاش هم منتظرند!
دنيا روي سرم خراب شده بود. مجال سؤال و جواب بيشتري نبود. سراسيمه و بر سرزنان خودم را به بيمارستان رساندم. ديدم همه آمدهاند. مگر اهالي روستا كي باخبر شده بودند كه آن ازدحام عجيب را به پا كرده بودند. باورم نميشد. بايد ميديدمش. بايد يك بار ديگر ميديدمش، براي باور كردن، براي خداحافظي و براي سير ديدنش. بيهوا جمعيت را به يك طرف زدم و پيش رفتم. خودم را به سردخانه رساندم. جواني آنجا بود كه قيافهاش به پزشك ميخورد. گفتم: ميشود براي آخرين بار ببينمش؟ با هم دوست بوديم. گفت: نه. خواهش كردم، قبول نكرد. به التماس كه افتادم، گفت براي خودت ميگويم. نميتواني، يعني طاقت ديدنش را نداري. زار زدم: آخر چرا؟ با تأسفي آميخته با اندوه گفت: جاي سالمي برايش نگذاشتهاند. خورد و خميرش كردهاند. همة بدنش را شكستهاند. بدتر از همه... پرسيدم: بدتر از همه چي؟ گفت: چشمهايش در كاسة سرش نيست. پرسيدم: نيست؟ يعني چه؟
با غصه جوابم داد: چشمهايش را از حدقه درآوردهاند.[2]
پسرم علي...
پابهپاي مرد گام برميداشتم. همگام با جمعيت درآمديم:
ــ به حق شرف لا اله الا الله... محمد رسول الله...
اگر هم ميخواستم، نميتوانستم از او جلو بزنم. حرمت روحانيت و پيرمردياش يك طرف، صاحب عزا هم بود. ملا محمد طاهري. جنازهاي كه روي دستها شتابان ميرفت، جنازة پسرش بود. با حزني شكسته در صدايش گفت: فرزند دومم است كه شهيد ميشود. حيران و متعجب، بر جا ايستادم و پرسيدم: مگر فرزند ديگري هم از شما شهيد شده؟ آرام گفت: بله. پسرم علي!
پرسيدم: پسرتان علي! مگر شما پسري هم به نام علي داشتيد؟
گفت: پسرم علي براتي را ميگويم. اولين بار با داغ او سوختم. به اندازة پسرم دوستش داشتم. با ايمان و اخلاقي كه او داشت، نه تنها فقط پسر من بود، بلكه همة اين اهالي، او را پسر خودشان ميدانستند. امروز انگار همه عزيزشان را از دست دادهاند.2
هزينه دفاع از حق
شهيد براتي نسبت به جمهوري اسلامي عقايد محكمي داشت و هرجا كه بود، از آن دفاع ميكرد. او در سختترين شرايط، حتي جلوي گروهكهاي ضدانقلاب ميايستاد و حرفش را ميزد. همين روحيه باعث شد كه مزدوران اجنبي نسبت به او كينه پيدا كنند.
يك بار از او خواسته بودند كه دانشآموزان مدرسهاش را مجبور كند تا شعر و سرودهاي به اصطلاح خلقي آنها را بخوانند. طبيعي بود كه شهيد براتي زير بار نرود و همين امتناع سبب شد كه گروهكها او را دستگير كنند. در مدتي كه اسيرشان بود، خيلي آزارش كرده بودند و حتي ميخواستند كه او را بكشند. تا اين كه ما به كمك بعضي افراد كه روي ضدانقلاب نفوذ داشتند، از دستشان، نجاتش داديم. بعد از آزادي، يك روز كه در جمع ما حاضر شده بود، يكي از دوستان به او ميگويد: تو با اين كارهايت، عاقبت سر خودت را به باد ميدهي! علي وقتي حرف اين دوستمان را شنيد، در جوابش گفت: من پيرو اسلام و قرآن هستم و خودتان هم ميدانيد كه دست از حق و حقيقت نميكشم. جمهوري اسلامي ما هم حق است و اگر براي دفاع از اين نظام، لازم باشد كه جانم را بدهم، اين كار را خواهم كرد و باكي ندارم. انسان يك بار ميميرد، پس چه بهتر كه در راه حق و حقيقت شهيد بشود.[3]