خاطراتي از دانش آموز شهيد علي مومني
|
شهيد: علي مؤمني |
تاريخ تولد: 1/1/1350 | |
تاريخ شهادت: 16/4/67 | |
محل شهادت: چنارة مريوان |
«من را حلال كنيد»1
سنش خيلي كم بود، اما بنا به ايمان و عقيدهاي كه به انقلاب اسلامي و رهبركبير آن داشت، پيوستن به صفوف آهنين رزمندگان را بر خود فرض ميدانست فكر و ذكرش، شهيد و شهادت بود، هر گاه شهيدي را تشييع ميكردند، ميگفت: خوشا به سعادتش كه شهيد شده است! عاشق شهادت بود، اما بخاطر رعايت حال من، چيزي نميگفت: چند روز قبل از اعزام، مشغول جابجايي وسايلش بودم، ديدم روي يك برگ كاغذ سفيد، با خط درشت نوشته است: «شهيد علي مؤمني». خيلي ناراحت شدم اما چيزي به او نگفتم: آخرين باري كه به جبهه اعزام شد، به منزل آمد، من مشغول كار بودم، دستانم را گرفت، لبخندي زد و گفت: مادر جان! ميروم، خواهش ميكنم من را ببخش و حلال كن! از شنيدن اين كلمات به گريه افتادم، گفتم: علي جان! صبر كن تا پدرت برگردد با او خداحافظي كن بعد برو! گفت: شما به جاي من خداحافظي كنيد! من بايد بروم. اين آخرين ديدار ما بود، ديگر چشم به راه قيامتم.
«تركش ريز»1
چون سنگرشان در تيررس دشمن بود، به علت اصابت پي در پي خمپاره، تقريباً تخريب شده بود و امن نبود. دستور دادند كه سنگر را تخليه كنند و به سنگر ديگري بروند. به اتفاق شهيد كيانپوردهقاني و يكي ديگر از همرزمانش در حال حركت به طرف سنگر مورد نظر بودند، هنوز به آنجا نرسيده بودند، كه انفجار خمپارهاي در نزديك آنها، گرد و خاكي به پا كرد وقتي كه رسيديم، علي از ناحية پا و بازو مجروح شده بود، هيچ جراحت ديگري را مشاهده نكرديم اما ديديم بخاطر سوزش در ناحية سينه خيلي بيقراري ميكند، متوجه شدم تركش بسيار ريزي در قلب علي فرورفته و موجب خونريزي داخلي شده است. آري آن تركش كوچك سفيري بود كه علي را به جمع دوستانش دعوت كرد.
«خداحافظي»2
علي در روز عمليات به من گفت: من امروز به عمليات ميروم و شهيد ميشوم، سفارشي دارم كه بايد قول بدهي كه بعد از شهادتم آنرا به جا بياوري. گفتم: بگو! قول مي دهم بدان عمل كنم. گفت: من روزي كه به منطقه اعزام شدم، نتوانستم از پدرم خداحافظي كنم، قول بده وقتي جنازهام را به سريش آباد انتقال داديد، حتماً تا منزل هم ببريد، چون ميخواهم با پدرم خداحافظي كنم.
«وصيت نامه» 1
به اتفاق علي به منطقة عملياتي اعزام شديم به محض اينكه مستقر شديم، علي به نوشتن وصيت نامه مشغول شد. به ما هم سفارش كرد و گفت: بچهها وصيت نامهتان را بنويسيد! ولي ما واقعاً به فكر اين كار نبوديم. پس از اينكه كار نوشتن وصيت نامهاش به پايان رسيد، با حالتي خاص گفت: بچهها! من شهيد خواهم شد. حتي وقتي كه لباس و تجهيزات نظامي را تحويل گرفتيم و لباسهاي شخصي خود را تحويل تعاون داديم، علي به مسئول واحد تعاون گفت: فراموش نكنيد كه حتماً اين لباسها را به خانوادهام برگردانيد چون من شهيد ميشوم و ديگر هيچوقت به دنبال اين لباسها نخواهم آمد.