خاطراتي از دانش آموز شهيد حميد رضا معظمي
|
شهيد: حميد رضا معظمي |
تاريخ تولد: 1/1/ 1349 | |
تاريخ شهادت: 5/5/64 | |
محل شهادت: خرمشهر |
«قرآن را به من بياموز!»1
با اينكه كم سن و سال بود، هوش و ذكاوت و شجاعت فوقالعادهاي داشت. يك روز پيش من آمد و گفت: شما بايد قرآن را به من بياموزيد! اگر اين كار را نكني، در قيامت از شما شكايت خواهم كرد. گفتم: چرا اين همه عجله و اصرار داري؟ به تدريج ميتواني قرآن را ياد بگيري. گفت: من اطمينان دارم اگر قرآن را خوب ياد بگيرم شهيد خواهم شد. خيلي تحت تأثير قرار گرفتم و بلافاصله به تعليم او پرداختم در مدت كمي توانست به خوبي قرآن را بياموزد و آن را با صوت بسيار زيبايش تلاوت كند. بعد از آموختن كلام دوست، راهي جبهه شد و در آنجا به خيل مشتاقان ديدار دوست ملحق شد.
«احساس ميكنم اتفاقي افتاده است»1
يك روز قبل از شهادت حميد رضا، به اتفاق ايشان و جمعي از رزمندگان بيرون سنگر نشسته بوديم، حميد رضا خيلي نگران بود و حرفي نميزد. گفتم: حميد جان! اتفاقي افتاده است كه اين قدر نگراني؟ گفت: نميدانم ولي احساس عجيبي دارم، دلم گواهي ميدهد اتفاقي افتاده است، خيلي نگران هستم. او را دلداري دادم تا از نگراني بيرون بيايد، خلاصه آن روز سپري شد روز بعد، نامهاي به دست حميد رضا رسيد، نامه را باز كرد و خواند گفت كه من بي دليل نگران نبودم، داييام ابراهيم كاوه به شهادت رسيده است، بلافاصله تصميم گرفت كه به شهرستان برگردد. گفت: من به سنگر فرماندهي ميروم تا مرخصي بگيرم، ايشان به طرف سنگر فرماندهي راه افتاد چند لحظهاي نگذشته بود كه صداي انفجار خمپارهاي بلند شد، از سنگر بيرون آمديم ديديم كه گلولة خمپاره، درست جلو سنگر فرماندهي اصابت كرده است، نگران حميد رضا شديم، به طرف محل انفجار رفتيم، ديديم كه حميد رضا در خاك و خون غلتيده است او را به اورژانس رسانديم، اما خدا خواسته بود، كه ابراهيم كاوه را در جهاني ديگر زيارت كند.
«اختلاف سن»2
صحنة شهادت حميد رضا را با چشمان خودم ديدم، چون ديگر همرزمان هم آن را ديده و بازگو كردهاند، من از ذكر واقعه خوداري ميكنم. اما آنچه هيچ وقت از ذهنم محو نميشود و برايم بسيار جالب است، مدت اختلاف سن و زمان اختلاف تاريخ شهادت حميد رضا با دايياش شهيد ابراهيم كاوه است. ابراهيم ده روز از حميد رضا بزرگتر بود يعني او در 17/3/1349 متولد شده بود و حميد رضا 27/3/1349 به دنيا آمده بود. در شهادت آنها نيز دقيقاً همين اختلاف ده روز سن تكرار شد. يعني ابراهيم 25/4/64 در مريوان به شهادت رسيد و حميد رضا 5/5/64 در خرمشهر، تصور ميكنم كه اين امر اتفاقي نبوده و جز با ارادة حضرت حق و بنا به خواستة او حادث نشده است.
«فقط دو ماه» 1
شب داشتيم تلويزيون نگاه ميكرديم؛ صحنههايي از دفاع رزمندگان پخش ميشد، حميدرضا محو تماشاي تصاوير جبهه بود و به چيزي غير از آن توجهي نداشت، وقتي غرق تماشا بود آهي كشيد و گفت: خوشا به سعادت آنها كه به جبهه رفتهاند. اي كاش من هم آنجا بودم و ميجنگيدم. مادرم گفت: حميد جان! تو بايد درست را بخواني! گفت: مادر مگر نديدي؟ اكثر اين رزمندگان هم سن من هستند، مگر آنها درس ندارند؟ شما فقط دو ماه به من اجازه بدهيد به جبهه بروم، قول ميدهم بعد از آن برگردم و درسم را بخوانم، تمام فكر و انديشهاش همين بود، بارها به بسيج مراجعه كرد، اما به دليل كمي سن اعزامش نكردند، تا آنكه به اتفاق دايي ابراهيم، شناسنامهشان را دست كاري كردند و رفتند، لحظة اعزام به حدي خوشحال بود كه سر از پا نميشناخت. مادرم گفت: حميد جان! هنوز سر قولت هستي كه درست را رها نكني؟ گفت: قول ميدهم كه در جبهه درسم را بخوانم.