خاطراتي از دانش آموز شهيد حميد محمدي
|
شهيد: حميد محمدي |
تاريخ تولد: 2/1/1342 | |
تاريخ شهادت: 9/8/1357 | |
محل شهادت: سنندج |
«به من دل خوش نكنيد!»1
حميد بچة شوخ طبعي بود خيلي وقتها مسايل جدي را هم در قالب طنز و شوخي بيان مي كرد. سال 1357 روزي به من گفت: پدر جان! به من دل خوش نكنيد، من ماندني نيستم و بزودي خواهم رفت. مدتي گذشت يك روز دير به منزل برگشت، گفتم: عزيزم كجا بودي الان چه وقت برگشتن به خانه است؟ گفت: دنبال مأموريت بودم. گفتم: چه مأموريتي؟ گفت: به اتفاق تعدادي از دوستان مأمور بوديم خانة يكي از ساواكيها را آتش بزنيم ما هم رفتيم و مأموريت به خوبي و خوشي انجام پذيرفت، ولي فكر نكنيد خانة او را غارت كردهايم، ما حتي با دست وسايل خانه را جمع نكرديم، چون معتقديم آن وسايل حرام و نجس هستند آنها را با پا دور هم جمع كرديم و آتش زديم.
روز قبل از شهادتش به منزل برگشت و با صداي نسبتاً بلندي گفت: پدر و مادر عزيزم! من فردا شهيد خواهم. شد. از حرفش خيلي ناراحت و نگران شديم، وقتي نگراني ما را ديد گفت: بابا نترسيد شوخي كردم، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد، اما پيشبيني حميد درست بود؛ و روز بعد به ما خبر دادند كه حميد مجروح شده و در بيمارستان است، با سرعت خودم را به بيمارستان رساندم، بالاي سرش رفتم، در حال اغماء بود تا اينكه در همان شب ساعت 9 به ديدار معبود و معشوق شتافت، روز بعد جسدش را براي تدفين به قبرستان شيخسلام برديم، مأموران ساواك، قبرستان را محاصره كردند و به سوي مردم تير اندازي كردند، تا اينكه مجبور شديم جنازه را برگردانيم و در قبرستان تايله دفن كنيم.
«من فرزند اين آب و خاكم»1
شور و هيجاني كه سال 57 در دل جوانان ايجاد شده بود، وصف ناشدني است، قدرت عيني و نيرويي دروني، آنها را به حركت در ميآورد، تحركي كه در حميد ايجاد شده بود، چيزي بود، ماوراي مسايل دنيوي، مرتب در تظاهرات شركت داشت، تمام زندگياش مبارزه و رويارويي با حكومت جبار پهلوي شده بود، خيلي نگرانش بوديم، سعي كردم متقاعدش كنم كه دست از اين كارها بردارد، اما زير بار نرفت، هر وقت با او بحث ميكردم به قرآن استناد ميكرد و با قرائت آياتي از آن، من را قانع ميكرد، يك روز گفت: مادر ميداني چه آرزويي دارم؟ من هم گفتم: نه. هر جوان هزاران آرزو دارد. گفت: من كاري به آن آرزوها ندارم، آرزوي من اين است كه زنده بمانم و يكبار امام را از نزديك ببينم بعد، بميرم، شهر روز به روز شلوغتر ميشد، حركتهاي ضد رژيم هم دامنهدار ميشد ميترسيدم كه مبادا حميد شهيد شود، چون مرتب در تظاهرات حضور داشت و يك ذره ترس و وحشت هم در وجودش نبود. يك روز دل به دريا زدم و گفتم: من ديگر به تو اجازه نميدهم بروي در تظاهراتها شركت كني و خودت را به كشتن بدهي. حميد در كمال آرامش گفت: مادر عزيزم مگر من فقط به تو تعلق دارم؟ من فرزند اين آب و خاكم و براي حفظ و حراست آن بايد جانبازي كنم.