خاطراتي از دانش آموز شهيد علي قره باغي
|
شهيد: علي قره باغي |
تاريخ تولد: 8/9/1351 | |
تاريخ شهادت: 27/1/66 | |
محل شهادت: هزار قله مريوان |
«گلولة زنگ زده»1
علي پس از آنكه مدت مديدي در مناطق عملياتي بود، چند روزي به مرخصي آمد تا ديداري تازه كند. دوستان، آشنايان و بستگان مرتب به او سفارش ميكردند كه مواظب خودت باش! او در پاسخ ميگفت: خدايا! مگر قحطي يك گلولة زنگ زدة سپاه كفر آمده است كه مهمان پيشاني من شود و ما را به مهماني لاله ها بفرستد تا با ريختن خون من، دينم را به انقلاب اسلامي ادا كنم چند روز پس از مراجعه از مرخصي، در عمليات نصر 1 فعالانه شركت كرد و آنچه آرزو كرده بود حضرت حق به او كرامت فرمود.
«عمل به وظيفه»2
زمستان سال 65 من دوران خدمت سربازيام را در سپاه ميگذراندم، در آن زمان علي شانزده ساله بود، احساس كردم كم كم مهيا ميشود تا راهي ديار عاشقان شود، گفتم: علي جان! فعلاً درس تو اولويت دارد، درست را بخوان! انشاءالله تعطيلات تابستان كه شد به جبهه برو! گفت: شما اكنون در حال عمل به وظيفه هستيد، بدون ترديد من نيز وظيفهاي بردوش دارم كه بايد آن را انجام دهم و ترجيح ميدهم براي عمل به اين وظيفه و شركت در جهاد مقدس عليه كفر و بيداد، مدرسه و تحصيل را به زماني ديگر واگذارم، چون امروز، جبهه مقدم بر تحصيل است. وقتي عمق كلامش را كاويدم و به عزم و ارادة راسخش پي بردم مانع رفتن او نشدم.
«صورت نوراني»1
علي قبل از عمليات چند ساعتي به مرخصي آمده بود، من مشغول پختن نان بودم كه همراه مادرش به منزل ما آمدند، مادرش رو به من كرد و گفت: ببين چه كسي آمده! از ديدن علي خيلي خوشحال شدم، اما وقتي او را نگاه كردم، تعجب سراپاي وجودم را فرا گرفت، چون از صورت علي نور ميدرخشيد، قيافهاش كاملاً آسماني شده بود با قبل، خيلي تفاوت داشت، والله بوي بهشت را از وجود علي استشمام كردم، به دلم برات شد كه علي بزودي به شهادت ميرسد، گفتم: خدايا! اين صورت، صورت بشر پايبند دنيا نيست، اين شمايل فرشتگان است. خداحافظي نمودند و رفتند اما احساس كردم، علي ميان هالهاي از نور در حركت است، چند روز بعد از اين جريان، خبر شهادت علي را آوردند.
«نامههاي جبهه»1
علي داراي ذكاوت و هوش سرشاري بود. عليرغم كمي سن، از نظر اجتماعي به سر حدِ كمال رسيده بود؛ اهل معاشرت با اقوام و همسايگان بود اگر كسي مشكلي برايش پيش ميآمد، علي جزو اولين كساني بود كه براي حلّ مشكل و اظهار محبت اقدام ميكرد، همين روحيه موجب شده بود كه نامههايش طولاني و مفصل شود هيچ كس از بستگان و همسايگان را از قلم نميانداخت؛ جوياي احوال همه بود اما آنچه را هيچ وقت فراموش نميكنم اين جمله است كه در پايان همة نامههايش مينوشت: «من جانم را فداي امام و ملت ميكنم». براي آخرين بار، به يك مرخصي چند ساعته آمده بود، برادرش رسول، خدمت سربازي ميكرد و مدت پنج ماه بود كه او را نديده بود، خيلي علاقه داشت او را ببنيد اما وقتي علي آمد رسول در خانه نبود خيلي ناراحت شد و گفت: «مادر جان! آمده بودم رسول را ببينم، اي كاش او را ميديدم و ميرفتم.» اما صد افسوس كه رفت و ديدار اين دو برادر به قيامت افتاد.
1- به نقل از آقاي ناصر كاوه همرزم شهيد.
از آقاي رسول قرهباغي برادر شهيد.
1- به نقل از خانم ليلا كاوه از همسايگان منزل شهيد.
1- به نقل از خانم مليحه محمدي مادر شهيد.