خاطراتي از دانش آموز شهيد علي اصغر رضايي
شهيد: علي اصغر رضايي | |
تاريخ تولد: 10/4/1348 | |
تاريخ شهادت: 16/12/62 | |
محل شهادت: پادگان ابوذر |
«تركش ناخوانده»1
نيروهاي بسيج پيوسته در قالب گردانهاي مختلف به جبهه اعزام ميشدند، علي اصغر علاقه داشت به جبهه برود، اما ما به او اجازه نميداديم، نهايت آنكه علي اصغر، با عناوين مختلف موفق شده بود اعزام گردد، مدتي در جبهه بود و ما از او هيچ خبري نداشتيم، يك روز كه به مرخصي آمده بود، بدون هماهنگي و اطلاع خانواده به بيمارستان رفته بود، ما هم از گم شدن او نگران بوديم، بعد از معالجه به منزل برگشت و چيزي هم نگفت حتي نگفت كه كجا رفته بعدها فهميديم در جبهه تركش خورده بود و ظاهراً از بدنش خارج نشده بود، به همين خاطر به بيمارستان رفته بود تا آن را از بدنش در بياورند و از اين كه مبادا مادرش از اين موضوع ناراحت شود، چيزي هم به خانواده نگفته بود اما بعد از آن كه قضيه را فهميديم، و از او سؤال كرديم گفت: بابا چيزي نبود، يك تركش ناخوانده بود كه درش آوردم.
«به حمام ميروم»1
بعداز اعزام اول و برگشتن به منزل، همچون پرندهاي كه در قفس اسير شده باشد، دائم آرزوي رهايي داشت. احساس غربت عجيبي ميكرد، منتظر فرصتي بود كه سفري دوباره را به ميدان عشق تجربه كند، به صورت انفرادي افراد را به جبهه اعزام نميكردند، اعزامها در قالب كاروان بود، كاسة صبرش لبريز شده بود، سراپاي وجودش محو جبهه و جنگ شده بود تا اين كه كارواني از داوطلبان بسيجي عازم منطقه شد، علياصغر قبل همه كارهايش را انجام داده بود و آمادة رفتن بوده اما از ترس اين كه مبادا ما مخالف رفتن او باشيم و مانعش شويم، به ما نگفته بود. روز رفتن وسايلش را جمع كرده و همه را داخل ساك گذاشته بود و در لحظهاي كه خواسته بود از خانه خارج شود، مادرش رسيده بود، سؤال كرده بود؛ اصغر جان كجا؟ گفته بود: مادرجان ميخواهم به حمام بروم. چند روز از اين جريان گذشت تا اينكه نامهاي از او به دست ما رسيد كه در آن ضمن معذرت خواهي از مادرش نوشته بود: نگران من نباشيد در كمال صحت و سلامت در پادگان ابوذر دعاگوي وجود شما هستم.
«كلاس ندارم»2
روز بيست و دوم بهمن سال 62 بود. كه علي اصغر را ديدم به طرف مغازه ميآيد، در دلم فهميدم كاري دارد. داخل مغازه شد. گفتم چرا مدرسه نرفتهاي؟ گفت: كلاس نداريم، تعطيل است. گفتم: خوب چكار داري؟ گفت: كاري ندارم، فقط آمدهام تو را ببينم. گفتم: پس حالا كه كلاس نداري برگرد برو منزل مقداري قند بردار و بيار اينجا! گفت: چشم. رفت و بعد از دقايقي يك آقايي آمد، مقداري قند همراه داشت، گفت: من رانندة تاكسي هستم، اين قند را پسر شما به من داد و گفت: به شما برسانم، گفتم پس خودش كجا رفته؟ گفت: ظاهراً عازم جبهه بود و كاروان داشت حركت ميكرد، فرصت نداشت كه به مغازه برگردد. فهميدم هدفش از آمدن به مغازه هم خداحافظي با من بوده، اما نخواسته موضوع را به من بگويد اين آخرين ديدار من با پسرم بود.
«خداحافظي با كتابها»1
وقتي دختري كم سن و سال بودم، با برادرم خيلي مأنوس بودم. معني خيلي از مسايل را هم درك نميكردم، از جبهه هم چيزي را كه در ذهنم بود بيشتر مفهوم غربت و دوري از علي اصغر را داشت وقتي به جبهه ميرفت براي آمدنش لحظه شماري ميكردم. حالا هم كه آمده بود، دوست نداشتم دوباره برگردد و مرا دچار غم غربت كند، اما او تصميمش را گرفته بود، روز قبل از اعزام پروندة تحصيلياش را از مدرسه گرفته بود. كتابهاي درسي را در جعبههاي ميوه بستهبندي كرده بود، انگار داشت با كتابهايش وداع ميكرد، سراسر شب را مشغول نوشتن خاطرات بود، عكس خود را به صفحة اول دفتر خاطراتش زده بود. به اتاقش رفتم، كنارش نشستم،كارش كه تمام شد، بغلم كرد، با تمام شوق نوازشم كرد و صورتم را ميبوسيد، مادرم داخل شد، از ديدن اين صحنه بسيار تعجب كرد، گفت چه خبر شده؟ گفت: مادرجان! خبري نيست خواهرم را دوست دارم ميخواهم ببوسمش فردا دور از چشم همه وسايلش را برداشت و عازم ميدان شد، آن شب، شب خداحافظي بود، آخرين دقايقي بود كه علي اصغر را ميديدم و براي هميشه با او وداع ميكردم. روز شانزدة اسفند بود، داشتم آمادة خانه تكاني عيد ميشديم تا اصغر از جبهه برگردد. با مادرم مشغول خوردن صبحانه بوديم، مادرم از خواب بدي كه ديده بود، تعريف ميكرد. صداي زنگ در آمد، يكي از خانمهاي همسايه بود، رنگش پريده بود، مادرم را صدا زد، بيرون آمديم ديديم خانم ديگري نيز به ديوار تكيه داده است، مادرم وقتي اين خانمها را ديد بدون اينكه آنها چيزي بگويند گفت: نميخواهيد بگوييد پسرم شهيد شده است؟! و به دنبال اين پرسش از هوش رفت.
1- به نقل از بخشعلي رضايي پدر شهيد.
1و2 به نقل از بخشعلي رضايي پدر شهيد.
1- به نقل از خانم بتول رضايي خواهر شهيد.