امیر سپهبد علی صیاد شیرازی
ناگفته های جنگ (2)؛ نخستين نبرد
درست چند روز پس از پيروزي انقلاب ، در کردستان و آذربايجان غربي حوادثي رخ داد که توجه همه مردم ايران را به خود جلب کرد . گروهک هايي که در پيروزي انقلاب با غارت پادگان ها مسلح شده بودند ، با ادعاي خودمختاري از ناآگاهي مردم سوءاستفاده کردند و گوشه اي از مملکت را به آشوب کشاندند .

يک روز خبر ناگواري رسيد : � پنجاه و دو نفر از داوطلبان سپاه اصفهان که مأموريتشان تمام شده بود و مي خواسته اند به اصفهان برگردند ، در 12 کيلومتري سردشت در روستايي به نام داش ساوين توسط ضدانقلاب کمين خورده اند و همگي به شهادت رسيده اند . �
از آن جمع يک نفر زنده مانده بود . او که به شدت مجروح شده بود ، خودش را به مردن مي زند و بعد از اين که نيروهاي مهاجم تجهيزات و وسايل شهدا را بر مي دارند و منطقه را ترک مي کنند ، خود را به نيروهاي خودي مي رساند و ماجرا را مي گويد .
اين ماجرا مانند بمبي اصفهان را تکان داد و مردم را تحريک کرد . آقاي بجنوردي استاندار اصفهان جلسه اي گذاشت . قرار شد من و آقاي رحيم صفوي براي تحقيق و پيگيري ماجرا به کردستان برويم . ما به شهيد دکتر چمران که وزير دفاع بود معرفي شديم و به تهران رفتيم تا همراه او به منطقه برويم .
در سردشت ، دکتر چمران ما را نسبت به اوضاع و احوال کردستان توجيه کرد . جالب تر از همه روحيات خودش بود . او با اين که معاون نخست وزير و وزير دفاع بود ، لباس چريکي به تن کرده و يوزي به دست پيشاپيش چهل ، پنجاه نفر پاسدار و نيروي داوطلب در سخت ترين شرايط نبرد حضور داشت .
بعد از توجيه دکتر چمران درباره منطقه ، شروع کرديم به تحقيق و بررسي درباره شهادت پنجاه و دو پاسدار اصفهاني . سرگرم کارمان بوديم که خبر آمد در يکي از روستاهاي نزديک سردشت نيروهاي ضد انقلاب مقداري مهمات ذخيره کرده اند . قرار بود که يکي از هلي کوپترها گروهي را براي شناسايي به آنجا ببرد .
در آنجا من از آقاي صفوي جدا شدم . او دنبال تحقيقات رفت و من هم با گروهي که عازم شناسايي بودند ،همراه شدم . در آن موقع سروان بودم و دلم مي خواست که در اين قبيل برنامه ها شرکت مستقيم داشته باشم . يک قبضه تفنگ ژـ ث و چهل تا فشنگ گرفتم و همراه گروه سوار هلي کوپتر شديم . هشت نفر بوديم که بعداز مقداري پرواز ، خلبان در کنار اتاقکي در يک دره پياده مان کرد .
به محض پياده شدن شروع کرديم به تفتيش منطقه . در آن اتاقک پيرمرد و پيرزني همراه يک بچه زندگي مي کردند . از آنها سئوالاتي کرديم . هنوز هلي کوپتر داشت بالاي سرمان مي چرخيد که ناگهان صداي گلوله اي شنيده شد . صدا خيلي نزديک بود . مسير آن را پيدا کرديم . به همراهان گفتم که به طرف يال کوه که پناهگاه خوبي بود ، بروند . خلبان که متوجه درگيري شده بود رفت به دکتر چمران خبر بدهد . شدت درگيري زياد نبود . البته فقط آنها تيراندازي مي کردند . ما چون در جاي ثابتي پناه گرفته بوديم و تعداد فشنگمان کم بود ، از تيراندازي خودداري کرديم .
مدتي بعد متوجه چند هلي کوپتر شديم که به ما نزديک شدند و در فاصله اي حدود پانصد متريمان تعدادي نيرو پياده کردند که دکتر چمران هم در ميان آنان بود .
درگيري بالا گرفت . اين طور که بعدها فهميدم ، يکي از خلبانان به نام سرگرد عابدي که از نيروهاي مومن و مسلمان هوانيروز بود ، براثر اصابت گلوله زخمي مي شود او مثل يک مشاور با دکتر چمران کار مي کرد و همه جا با او بود . براي همين در عمليات وقفه افتاد و آنان منطقه را ترک کردند .
هلي کوپترها پايين آمدند . نيروها را سوار کردند و رفتند و ما جا مانديم . چون بين ما و آنان پانصد متر فاصله بود ، متوجه ما نشدند .
در آن اوضاع و احوال ، نه بيسيم داشتيم و نه نقشه و قطب نما . نه مي دانستيم کجا هستيم و نه سازماندهي داشتيم . براي يک شناسايي کوچک آمده بوديم و مي خواستيم زود برگرديم و فکر نمي کرديم چنين اتفاقي بيفتد .
سعي کردم اعتماد به نفس خودم را حفظ کنم و روحيه ام را نبازم . همراهانم عبارت بودند از : تعدادي درجه دار انقلابي ارتش و تعدادي از بچه هاي سپاه و يک راهنماي کرد . به آنان گفتم : � از همين يال بکشيد بالا تا نوک تپه ، تا بعد به شما بگويم چه کار کنيم . �
در آن حال ، همه از من اطاعت مي کردند . وقتي بالاي تپه رسيديم ، گفتم که آرايش دفاعي دورتادور بگيرند . همان جا برايشان صحبت کردم و گفتم که من سروان هستم و دوره هاي مختلف چترباز ، رنجر ، عمليات نظامي و � ديده ام و در همه اين زمينه ها تخصص دارم و از اين لحظه فرمانده شما هستم . گفتم از اينجا به بعد طبق اصول نظامي حرکت مي کنيم و بايد تا صبح هم که شده از خودمان دفاع کنيم تا نيروي کمکي بيايد .
دعاي فرج را خواندم . اولين بار بود که در خط جنگي دعاي مقدس امام زمان (عج) را مي خواندم . همين که دعا را خواندم بلافاصله طرح عمليات به ذهنم خطور کرد و تمام تاکتيکهايي را که به صورت تئوري و علمي خوانده بودم و هيچ وقت استفاده نکرده بودم ، به ذهنم رسيد . آن هم تاکتيک عبور از منطقه خطر و در شرايطي که احساس مي کرديم در محاصره هستيم ، بود . روش کار را به نيروها آموزش دادم .
هوا داشت تاريک مي شد . متوجه هلي کوپترهايي شديم که به لحاظ مسائل امنيتي ، شبانه پرواز مي کردند و از سردشت به بانه مي رفتند . نگاه حسرت باري به آنها انداختيم و در دل گفتيم اي کاش مي آمدند و ما را هم با خود مي بردند !
سکوت مرگبار منطقه را گرفته بود . تصور مي کرديم افراد ضد انقلاب ما را مي بينند و دارند به ما نزديک مي شوند تا ما را زنده اسير کنند . منطقه کاملاً ذوعارضه بود : جنگل ، تپه ماهور ، ارتفاع ، دژ ، رودخانه و همه نوع عوارض ديگر .
سعي کردم بچه ها را به قله ببرم تا بر اطرافمان مسلط باشيم . ولي اين کار تا وقتي که هوا روشن بود معنا داشت اما به محض اين که هوا تاريک مي شد ، تسلط خود را از دست مي داديم تا بتوانيم خودمان را نجات دهيم . مواردي آموزش داديم تا بتوانيم خودمان را نجات دهيم . مواردي مانند : طريق عبور از محل خطر در شب ، پياده روي ، حفظ و نگهداري سلاح به طوري که سر و صدا راه نيندازد ، خيزهاي صدمتري ،
توقف براي استراق سمع و �
چون جاي درنگ نبود ، سريع نيروها را سازمان دادم و آماده حرکت شديم . به همه شماره دادم و خودم به عنوان نفر شماره يک ، در اول ستون قرار گرفتم و حرکت کرديم .
منطقه اطراف شهر سردشت به گونه اي است که از فاصله بسيار دور ، چراغ هاي شهر به خوبي نمايان است . ما که حدود 23 کيلومتر از شهر فاصله داشتيم ، از اين امر بهره جستيم و حرکتمان را از ميان دره ها و تپه ها به طرف شهر آغاز کرديم .
به علت تاريکي هوا و وارد نبودن به راه هاي عبوري ميان تپه ها ، از راه هاي مشکل و سخت عبور مي کرديم و گاهي مجبور بوديم کوهي را دور بزنيم تا چراغ ها را گم نکنيم . نيروهاي ضد انقلاب که متوجه حضورمان در منطقه شده بودند ـ شايد فکر مي کردند در چنگشان هستيم ـ کاري به کارمان نداشتند . ما بايد از اين فرصت استفاده مي کرديم و هرچه سريعتر از مهلکه نجات پيدا مي کرديم .
پس از نيم ساعت احساس کردم از خط محاصره خارج شده ايم ، اما کار هنوز تمام نشده بود . براي اين که منطقه کاملاً آلوده بود و براي ما هيچ امنيتي وجود نداشت . براي اين که گير آنها نيفتيم ، هرجا که پارس سگ مي شنيديم يا چادرهايي را از دور مي ديديم که نزديک روستا بود ، مسيرمان را از کنار آن تغيير مي داديم .
بعد از چهار ساعت پياده روي ، به نزديکي پل کلته رسيديم که در کنار آن ، پاسگاه ژاندارمري بود . از آنجا به بعد منطقه امن بود . حالا اگر مي توانستيم خودمان را به پاسگاه برسانيم ، از خطر نجات پيدا کرده بوديم !
نزديک پاسگاه که رسيديم ، نيروها را نگه داشتم اگر همه مان به طرف آنان مي رفتيم خيلي خطرناک بود به علت حساسيت پل ، آنان به هر چيز مشکوک تيراندازي مي کردند .
به نيروها گفتم در دامنه کوه استراحت کنند و خودم به همراه راهنماي کرد به سوي جاده راه افتاديم تا بگويم ما را نزنند . وارد جاده آسفالت که شديم ، راهنما گفت : � من ديگر جلو نمي آيم . آنها بدون اين که ايست بدهند ، تيراندازي مي کنند ! �
او را پيش نيروهاي ديگر فرستادم ـ اسلحه ژـ ث را مثل چوب دستي گرفتم و خيلي عادي وسط جاده به راه افتادم . عادي قدم برداشتم تا شک نکنند . براي اين که اگر کسي مي خواست حمله کند ، اين چنين از وسط جاده راه نمي رفت . مي دانستم اين کار هم خيلي خطرناک است اما چاره ديگري نداشتم . به حدود بيست قدمي پل رسيده بودم که ناگهان گلوله اي به طرفم شليک شد . از شانس من نشانه اش خوب نبود و تير از کنارم گذشت ! سريع روي زمين دراز کشيدم و فرياد زدم : � نزنيد ، من خودي هستم . �
خودم را معرفي کردم . نگهبان گفت : � اسلحه ات را روي زمين بگذار و دست هايت را بالا بگير و بيا جلو . �
همين کار را کردم به دو قدمي اش که رسيدم ناگهان از بالاي برج نگهباني تيراندازي شروع شد . متوجه شدم دامنه کوه را مي زنند . معلوم بود که نيروي ما را ديده اند و مشکوک شده اند .
با داد و بيداد حاليشان کردم که قضيه از چه قرار است و از چه جايي جان سالم به در برده ايم و حالا ممکن است به دست شما تلف شويم !
تيراندازي قطع شد ، اما نگران شده بودم و تصور اين که بلايي سر نيروها آمده باشد ، لحظه اي آرامم نمي گذاشت . وقتي که به پاسگاه رسيدند ، فهميدم به لطف خدا اتفاقي نيفتاده است . براي همين به آنان گفتم همراه نماز مغرب و عشا ، دو رکعت نماز شکر بخوانند .
وقتي که به پاسگاه رسيديم ، ساعت يازده شب بود . در اولين فرصت به سردشت بيسيم زدم و اطلاع دادم که در کجا هستيم و اگر دنبالمان مي گردند به آنجا بيايند . غافل از اين که تا ساعت هشت شب متوجه غيبت ما نشده بودند !
تقصيري نداشتند . ما تازه آمده بوديم ، کسي ما را نمي شناخت و آنان در همه آن ساعات ، پيگير حال خلبان مجروح بودند . ساعت هشت شب که دکتر چمران از همراهانش سراغ من را مي گيرد ، تازه مي فهمند که گم شده ايم . او خيلي ناراحت شده بود . بعدها خودش مي گفت : � وقتي شما بيسيم زديد که سالم هستيد ، خيلي خوشحال شدم . �
او صبح زود با هلي کوپتر به دنبالمان آمد و تک تکمان را در آغوش گرفت و بوسيد.
دکتر چمران از روش کار من و راهنمايي هايم خوشش آمده بود . از سرگذشتم پرسيد و با هم بيشتر آشنا شديم . از همين جا بود که پيوند قلبي من با او آغاز شد . از همين جا ما دو تا شديم برادر و دوست . او در هر سخنراني که در مساجد مي کرد ، از کار ما به عنوان يک حماسه ياد مي کرد ، که البته اين امر باعث تشويق ما مي شد تا بهتر وظيفه مان را انجام دهيم .
در کل ، هفده روز در کردستان بوديم که در اين مدت من در نه (9) عمليات شرکت کردم.