شهيد رشيد ناهيدي شهير به عبدالله بدخشاني شهيدي از خيل شهداي واقعه ي 23 تير ماه 1358 مريوان
شهيد رشيد ناهيدي (عبدالله بدخشاني)
رشيد ناهيدي، مشهور به عبدالله بدخشاني، در سال 1325 در روستاي «ني» مريوان به دنيا آمد وقتي هفتساله شد به مدرسه رفت و در كنار تحصيل، يادگيري قرآن را نيز شروع كرد و با آن انس گرفت و بالغ شد. او عليرغم فشارهاي مالي و فقر توانست تا سال سوم راهنمايي به تحصيل ادامه دهد پس از آن به كار كشاورزي پرداخت. او در روستاي ني از محبوبترين و صادقترين مردان محسوب ميشد. اهل مسجد و نماز و كلاس قرآن بود و با تمام توان در نشر و اشاعة فرهنگ امر به معروف تلاش ميكرد چون در نظر مردم خود مظهر تقوا و پاكدامني به شمار ميآمد سخنانش بسيار تأثيرگذار بود. هميشه و در همه حال يار و ياور مردم محروم و مستضعف روستا بود و از ظلمهايي كه توسط حكومت ستمشاهي بر آنان روا داشته ميشد رنج ميكشيد و هميشه مترصد بود تا به هر طريق بتواند ضربهاي به نظام فاسد شاهنشاهي وارد آورد. هنگامي كه درفش مبارزه با ستم پهلوي به وسيلة حضرت امام برافراشته شد، او جزو مشتاقان و مريداني بود كه سخنان مقتدايش را با گوش جان شنيد و در اين راه از هيچ كوششي دريغ نكرد. وقتي كه انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد، به پاسداري و حراست از آن پرداخت و به جمع ياران مدرسة قرآن پيوست و به روشنگري اذهان مردم، درخصوص شناخت حق از باطل و شناساندن هويت پليد گروهكها پرداخت تا اينكه احساس كرد در راه حفظ دستاوردهاي انقلاب اسلامي بايد سلاح برداشت، در اين زمان بود كه به عنوان يكي از اعضاي تشكيلدهندة سپاه مريوان وارد عمل شد. اين شهيد گرانقدر در راه دفاع از آرمانهاي مقدس انقلاب رنجها و زحمتهاي طاقتفرسايي متحمل شد. او از شمار بسيار گروهكها و پليدان و مزدوران آگاه بود كه در منطقه مريوان گرد شده بودند تا بتوانند رخنهاي در عزم ملت مسلمان و اركان حكومت اسلامي ايجاد كنند از اين روي پيوسته خود و ياران معدودش را در معرض شهادت ميديد روز آخري كه به سپاه ميرفت به همسرش گفت: من شهيد ميشوم دو فرزندم را به تو امانت ميسپارم.
او آمرِ به معروف بود.1
در گير و دار مسايل پس از انقلاب و حضور گروهكها در استان كردستان، شهيد بدخشاني لحظهاي از ارشاد و راهنمايي و روشنگري دريغ نكرد، به خاطر عشق و علاقة فراواني كه به نماز و عبادت داشت هميشه در مساجد حضور پيدا ميكرد و در هر فرصتي كه حاصل ميشد، براي مردم دربارة انقلاب اسلامي صحبت ميكرد، و تلاش ميكرد تا توطئههاي ملحدين ضدانقلاب را خنثي نمايد، هر جايي كه ميديد عدهاي جوان دور هم جمع شدهاند از فرصت استفاده ميكرد و به ارشاد آنان ميپرداخت و ضرورت اقامة فريضة نماز و فضيلت نماز جماعت را به آنها تذكر ميداد، بعضي وقتها دوستان ميگفتند: اينها كار و وظيفة تو نيست، اين مسايل را علماي دين براي مردم ميگويند، ناراحت ميشد و ميگفت: دين يعني امر به معروف و نهي از منكر.
ياور محرومان1
از كودكي با هم بزرگ شديم. هرچه هم از عمرمان ميگذشت به هم نزديكتر ميشديم، اين قربت و نزديكي موجب شده بود، خاطرات مشتركي با هم داشته باشيم، به گونهاي كه مانند يك روح در دو بدن بوديم. جذابيت عجيبي داشت، اگر مدت كمي با هر كسي نشست و برخاست داشت، او را آنچنان واله و شيفتة اخلاق و بزرگواري خود ميكرد كه شرح و بيانش را هيچ زباني ياراي گفتن نداشت. در روستا زندگي ميكرديم، صداقت و صفاي روستايي او با دينداري و اخلاق حسنهاش توأمان شده بود و از او شخصيتي بيمانند ساخته بود، قول و فعلش براي من نمونه و سرمشق بود. در روستا با هم كارگري ميكرديم بعد از مدتي به من پيشنهاد كرد و گفت: حاضري آنچه پسانداز كردهايم جز مقدار كمي از آن ـ كه نيازهاي ضروري ما را برطرف كند ـ به فقرا بدهيم. تصميمگيري برايم خيلي مشكل بود. گفت من هرچه دارم انفاق ميكنم، تو خود داني. من هم پس از حساب و كتاب فراوان راضي شدم با او همراه شوم، پولها را روي هم گذاشت و بدون اينكه كسي متوجه شود، آنها را بين افراد نيازمند روستا تقسيم كرد.
اين لباس را براي رضاي خدا ميپوشم.2
وقتي پدرم شهيد شد كودكي خردسال بودم كه معني خيلي از مسائل را نميفهميدم. در عالم كودكانة خود غرق رؤيا بودم حتي روز شهادت او را هم خوب به ياد ندارم، اما هر وقت كه سيرة عملي او را از زبان ديگران ميشنوم به اوج عظمت آن انسان وارسته پي ميبرم. صلة رحم، اداي واجبات و ترك محرمات، صداقت و پاكي و رحمت و محبت، ويژگيهاي برجستهاي بود كه دربارهاش از زبان افراد دور و نزديك شنيدهام او تجسم واقعي فرمودههاي پيامبر اكرم (ص) در برشمردن نشانههاي مؤمن است. وصيتنامهاي از ايشان بر جاي مانده است كه براي من بزرگترين سند افتخار است. هر وقت آن را مرور ميكنم و در يكايك الفاظ آن غور ميكنم به اوج درك و فهم و شعور ديني ايشان واقف ميشوم، واژگاني ساده و دور از تكلفات و تصنعات لفظي، كوتاه و مختصر، ضرورتهاي ديني را براي دفاع از انقلاب اسلامي بيان كرده و سفارش دين مبين و پيشوايان آن را درخصوص ضرورت شركت در نماز جماعت، به جا آوردن صلة ارحام، تفقد و توجه به بينوايان و اداي حق و تكليف در مقابل خويشان و بستگان و همسايگان را يادآوري نموده است. اما آنچه هيچ وقت از صفحة ذهن من محو نميشود و هميشه برايم طراوت و تازگي دارد، آنجاست كه مينويسد: «خدا را شاهد و گواه ميگيرم كه اين لباس سبز سپاه را به خاطر دشمني با ديگران و مطامع دنيوي نپوشيدهام، بلكه فقط به خاطر رضاي حضرتش بر تن كردهام.»
نام پدرم هميشه بر سر زبانهاست.1
مردان خدا هيچگاه نميميرند، اگر در مقطعي قالب جسماني را ميشكنند و به ظاهر از ديدهها پنهان ميشوند اين چيزي جز يك تولد دوباره و يك تحول نيست چرا كه نام نيك آنها پيوسته بر سر زبانهاست و خواهد ماند و روح آنها هميشه ناظر بر اعمال و رفتار و حركات ما خواهد بود. آنان بسان ستارگاني هستند كه آسمان انسانيت از شرف وجودشان نور و روشنايي ميگيرد و اگر ضيائي در اين عالم هست، اثر وجود نورانيت آنهاست. پس از شهادت پدرم تمام تلاشم اين بود كه بتوانم سيرة عملي ايشان را ادامه دهم و بر همان طريقي قدم بگذارم كه ايشان طي كردهاند، نوجواني كم سن و سال بودم. روزي در جايي با مردي آشنا شدم، از من سئوال كرد تو فرزند شهيد بدخشاني هستي؟ گفتم: بله، شما پدرم را از كجا ميشناسيد؟ گفت: چند صباحي افتخار داشتم كه در ركاب ايشان باشم و اكنون نيز از ارادتمندان آن شهيد سعيد هستم. گفت: نماز ميخواني؟ گفتم: بله. گفت: آيا نمازهايت همچون نماز پدرت هست؟ منظور او را متوجه نشدم. گفتم: نماز ميخوانم ولي نميدانم نمازهاي پدرم چگونه بوده است. گفت: پدرت به نماز خيلي اهميت ميداد، او نماز را دوست ميداشت و پيوسته در مسجد بود و در تقوا و دينداري و خدمت به مردم بيهمتا بود.
استقبال از ماه مبارك رمضان1
با اينكه بچههاي سپاه مريوان تعداشان بسيار كم بود و به حقيقت ميتوان گفت غريب ترين پاسداران محسوب ميشدند، در حراست و حفاظت از شهر مسئوليت بسيار سنگيني را عهدهدار بودند و به صورت شبانهروزي براي اعتلاي دين و حاكميت جمهوري اسلامي كوشش ميكردند، پدرم با اين كه اين مسئوليت سنگين بر دوشش بود، اما از خانواده اش هم غافل نبود، يك روز قبل از شهادتش آمد و با عجله به مادرم گفت: غذايي آماده كن تا با بچهها چند ساعتي بيرون برويم. آماده شديم و به اتفاق ايشان به درياچة زريوار رفتيم. تعدادي از دوستان پدرم را آنجا ديدم، چند روزي به ماه مبارك رمضان مانده بود، اولين مطلبي كه به دوستانش گفت، مژدة آمدن ماه مبارك رمضان بود و به آنها گفت: دوستان الحمدلله مدت زيادي تاماه ميهماني خدا باقي نمانده است. بهتر است به استقبال آن برويم و در فكر تدارك برنامههاي اين ماه نوراني باشيم، با اينكه سنم كم بود اما توصيههاي ايشان را دربارة عظمت ماه مبارك رمضان خوب به ياد دارم و هر سال آمدن اين ماه پر خير و بركت موجب تداعي سخنان پدرم ميشود.
براي رضاي خدا شما را تنها ميگذارم.1
چند سالي بود كه با هم ازدواج كرده بوديم در خانة ما جز صفاي صداقت و پاكي و عطر معنويت چيز ديگري وجود نداشت با اينكه از مال دنيا به كم قناعت كرده بوديم، اما جاي خالي كمبودهاي مادي را صداقت و معنويت رشيد پر كرده بود، دو فرزند داشتيم كه براي رشيد از جان عزيزتر بودند. يك وقت خيلي در عسرت و تنگنا گير كرده بوديم. احساس ميكرد من از موضوع خيلي نگرانم. گفت: معصومه نگران نباش! خدا رزق و روزي ما بندگانش را عهدهدار شده است. من حتي اگر لباسهاي تنم را بفروشم. نميگذارم نيازمند شويد. الگو و اسوة مردانگي و شهامت بود. شب قبل از شهادتش به من گفت: معصومه من شهيد ميشوم و اين را يقين ميدانم، من هم گفتم آيا ميتواني ما را تنها بگذاري و بروي؟ گفت: براي رضاي خدا و براي عمل به فرمان او كه ميفرمايد: با دشمنان من و سران كفر بجنگيد، بله. گفتم: خودت ميداني، اگر واقعاً دفاع از دين اين قدر ضرورت دارد پس به وظيفهات عمل كن! گفت: يك خواهشي از تو دارم. گفتم: بگو! انجام خواهم داد. گفت: قول بده اگر شهيد شدم راهم را ادامه دهي، صبور باشي و هيچ وقت با دشمن از در آشتي و سازش درنيايي و از بچههايم به عنوان امانت، خوب نگهداري كني و آنها را برابر ميزان و دستور دين مبين تربيت كني.