خاطراتي از دانش آموز شهيد صلاح الدين بصيري؛ «فردا شهيد ميشوم»
شهيد: صلاح الدين بصيري |
|
تاريخ تولد: 6/6/ 1342 | |
تاريخ شهادت: 5/10/1357 | |
محل شهادت: سنندج |
«من فردا شهيد ميشوم»1
صلاح الدين يك شب قبل از شهادتش داشت با خواهرش شوخي ميكرد، گفتم، شوخي نكن! گفت: من فردا شب در بيمارستان خواهم بود، چرا شوخي نكنم؟ گفتم: چرا بيمارستان؟ گفت: چون من فردا شهيد مي شوم، البته همانطور هم شد؛ فرداي آن شب صلاح الدين به شهادت رسيد و جسدش را به بيمارستان انتقال دادند. شهيد حميدمحمدي از دوستان صميمي و نزديك پسرم بود، حميد حدود دو ماه پيش از صلاح الدين شهيد شد، شهادت حميد تأثير عجيبي بر روحية او گذاشته بود. به شدت از فراق و دوري حميد اندوهگين بود، يك روز بر سر مزار حميد گفته بود: من طاقت دوري ترا ندارم، من هم به دنبال تو خواهم آمد. هميشه يك قرآن كوچك و يك عكس حضرت امام (ره) در جيبش بود، هنگام شهادت هم، همراهش بود، ما آنها را از جيبش بيرون نياورديم و با عكس و قرآن دفنش كرديم، چند روز بعد از شهادت به خوابم آمد، و گفت: مادرجان! چرا ناراحتي؟ من نمردهام، من زندهام، تو نگران نباش!
«مثل آب خوردن است»1
مرحوم پدرش يكبار در خواب ديده بود كه صلاح الدين دنبالش آمده است پدرش وقتي سرش را بلند كرده بود ديده بود ديوار بلندي است و صلاح الدين بر بالاي ديوار است،گفته بود: پدر جان بيا بالا! پدرش گفته بود: من نميتوانم از اين ديوار بلند بالا بيايم گفته بود پدر، از اين ديوار بالا آمدن مثل آب خوردن است، نترس! دستش را گرفته بود. و او را بالا برده بود. پدرش ميگفت: آن طرف ديوار پر از سبزه و درخت و گل بود و اصلاً قابل توصيف نبود. مدت زيادي از اين خواب نگذشت كه پدرش هم به ديار باقي شتافت.