زندگی نامه و یازده داستان کوتاه درباره شهيد هوشنگ ورمقاني
شهيد حاج هوشنگ ورمقاني
(1375-1338 ه.ش)
اگر براي خصوصيات شهيد حاج هوشنگ ورمقاني نموداري را در نظر بگيريم ادب و متانت وي بالاترين درصد را خواهد داشت. شهيد ورمقاني بسيار باادب و متين بود به طوري كه يكي از فرماندهان سپاه پس از چندي نشست و برخاست با شهيد ورمقاني از ادب سرشار وي متعجب شده و گفته بود اگر ذرهاي از ادب حاجي را به تمام دنيا تقسيم نماييم بدون شك كسي را به عنوان بيادب نخواهيم داشت. شهيد ورمقاني چهرهي مظلومي داشت؛ ميشد سادگي و صميميت را در چهرهي مظلوم او مشاهده كرد. حاجي مرگ را مونس خود ميدانست و لحظهاي از ياد مرگ غافل نميشد؛ به گفته يكي از همرزمان شهيد، او در هر بحثي، به نوعي از مرگ سخن به ميان ميآورد و حتي لحظاتي كه بيكار مينشست براي خود قبر درست ميكرد و سنگ قبر مينوشت؛ يك نمونه از سنگ قبرهايي كه حاجي در زمان حيات خود مينوشته حالا باقي مانده است. حاجي بسيار ساده و بيتكبر بود؛ كمتر غروري در وجود او حضور نداشت؛ او بيشتر اوقات با نيروهاي تحت امر خود غذا ميخورد و وقتي علت اين كار را جويا ميشدي با كمال تواضع و فروتني جواب ميداد به اين علت كه مبادا آنها فكر كنند ما براي خود ارزشي قايل هستيم. شهيد ورمقاني در محضر شهدا احساس شرمندگي ميكرد. او با وجود آنكه بيشتر اوقات بدون نصب درجهي پرسنلي در ميان مردم ظاهر ميشد اما هرگاه كه در گلزار شهدا حضور مييافت بدون استثناء درجه پرسنلي خود را برميداشت و در جيب لباسش ميگذاشت. اين كار به آن دليل بود كه حاجي خود را در برابر شهدا، حقير و وامانده ميپنداشت و هرگز به خود اجازه نميداد در محضر كساني كه به بالاترين درجهي معنوي نايل گشتهاند با درجهي دنيايي خود حاضر شود. حاجي با الگوگيري از عدالت سرشار حضرت اميرمؤمنان علي(ع) عدالت و برابري را در هر امري رعايت ميكرد؛ او در جواب عموي خود كه اصرار داشت پسر او را از خط مقدم به پشت جبهه منتقل نمايد ميگويد: عموجان شما پنج پسر داريد اگر چهار پسر شما هم شهيد شوند باز يكي از آنها ميماند. پس آن پدري كه تنها پسر خود را به خط مقدم جبههها ميفرستد و تنها پسر او به شهادت ميرسد چه بگويد و چه بخواهد. او پس از آن دستش را به طرف پيراهنش ميبرد و در حاليكه پيراهنش را تكان ميدهد خطاب به عموي خود ميگويد: عمو جان اين پيراهني كه در تن من ميبيني از خون شهيدان است. آيا اجازه ميدهيد كه من به خون شهدا خيانت كنم. شهيد ورمقاني هميشه آرزوي شهادت داشت و از اينكه به جمع شهدا نپيوسته بود احساس ناراحتي ميكرد؛ او دست و پاي پدر و مادر خود را ميبوسيد و يقيناً با اين كار ميخواست كه آنها را متقاعد سازد تا براي شهادت او دعا كنند. مشهور است وقتي پدر بزرگوار شهيد ورمقاني ميخواستند به زيارت خانهي خدا مشرف شوند شهيد ورمقاني پاكتي را كه محتوي نامهاي بوده است به ايشان ميدهد و از پدر خود ميخواهد تا نامه را در كنار ضريح مطهر نبي مكرم اسلام حضرت محمد مصطفي(ص) باز كند و به آنچه كه در نامه نوشته شده است عمل نمايد. پدر بزرگوار شهيد ورمقاني وقتي در حرم نبوي(ص) پاكت نامه را باز ميكند اين عبارت را در نامه شهيد ورمقاني مشاهده ميكند:
پدر عزيزم دعا كنيد كه خداوند سال 75 را سال شهادت من قرار دهد اگر دعا نكنيد مديون هستيد - التماس دعا - امام و رهبر عزيز و شهدا را فراموش نكنيد. اين گونه بود كه شهيد در همان سال به آرزوي هميشگي خود يعني ديدار حضرت حق نايل شد.
و اينك گذري در كلام گهربار شهيد:
پروردگارا! به تو اميدوارم. گاه گاهي كه سر مزار شهدا ميرفتم چند لحظه در ميان قبري كه آماده بود ميرفتم خدايا احساس غربت و ترس ميكردم. اي خدا! اين غربت و اين جدايي بين من و قبر را بر طرف كن. خدايا! ما را با قبر و گلزار شهدا انيس و مونس گردان. خدايا بين من و قبر جدايي مينداز.
پروردگارا! از سنگيني گناه به تو پناه ميبرم. باور بفرماييد كه اگر تمام خودروهاي ترابري تيپ جمع شود گناهان من بيچاره را نميتوانند حمل كنند. خدايا! قلبمان سياه است. خدايا روسياهم ولي باز به عفو و كرم و بخشش تو اميدوارم الهي نااميدم مكن.
پروردگارا! خانوادههاي محترم شهدا بر گردن ما حق بزرگي دارند و اينها عزيزان همهي ملت هستند. توفيقي عنايت فرما كه ادامه دهندهي راه شهداي عزيز اسلام باشم.
آيا همان شما را به خواندنش وا خواهد داشت؟
يك خبر مرا از ورامين به استان كردستان كشاند. به شهرهاي قروه، سنندج، بانه.
اگر كسي هشت سال بعد از جنگ به شهادت برسد، آن هم نه در اثر عوارض ناشی از بمبهاي شيميايي و تركشهاي باقي مانده از زمان جنگ. و نه روی تخت بیمارستان، بلكه در گرد و غبار معرکهی مردآزمای جنگ. داغ داغ! در یک نبرد مردانه با یکی از شقیترین گروههای خود فروخته. با گلولههاي آتشين حزب مرتد دموكرات...
حالا اين خبر را داغ به حساب ميآوريد يا نه؟
این را داشته باشید تا خبر اصلی را بگویم. از این که آن بالا نوشتهام یک خبر آتشین، خبر مهمتری برایتان دارم. خبری که واقعاً آتشين است.
بخوانيد!
... فرض كنيد كسي پيش از شهادت، خبر شهادت خودش را بگويد. شما در اين وانفساي غفلت و بيخبري، اسم اين مرگ آگاهي را اگر خبر داغ نميگذاريد، چه ميگذاريد؟
اگر كسي از خدا بخواهد در تاريخ خاصي به شهادت برسد، خدا هم به حرفش عمل کرده، در همان تاريخ به شهادتش برساند،...
يك روز دوست محترم سنندجيام ـ فاتح داودي ـ همين دستنوشته را نشانم داد و گفت؛ شهيد هوشنگ ورمقاني اين نوشته را براي پدرش كه همان سال (1375) عازم حج بود نوشت، سربسته به او داد تا در حرم پيامبر خدا حضرت محمد(ص) باز كرده به خواستهاش عمل كند.
آنچه اتفاق افتاد، در يكي از داستانهاي اين كتاب به نام "مثل مرد" آمده.
آقاي داودي از نشان دادن آن نوشته منظوري داشت.
اين كتاب حاصل منظور اوست، اما آيا در خور مستجابالدعوهاي چون هوشنگ نيز هست؟ یقین دارم نه!
از تمام كساني كه در مراحل تحقيق اين اثرم ياورم بودند، سپاسگزارم.
خانواده محترم شهداي والامقام؛ ورمقاني و اجاقي، مسؤولين محترم بنياد شهيد و امور ايثارگران استان كردستان و شهرهاي قروه و بانه، همرزمان محترم آن شهيد، آقايان؛ اللهمرادي، ابراهيمي، ياوري، باقري، قنبري، محمدي، مرادي و خسروي، و فرزندم احمد كه در تمام لحظات تحقيق ياریام کرد.
رحيم مخدومي
مثل مرد
ـ هيچ كس مُهر و جانماز همراهش نباشه. تا وقتي اينجا هستيم، بايد بدون مهر نماز بخونيم. اين فتواي مراجع تقليده. كسي كاسهي داغتر از آش نشه ها! ما نيومديم اينجا دعوا كنيم. دشمن مي خواد شيعه وسني رو بندازه به جون هم. حواستون باشه، شرطهها دنبال بهونه می گردن.
زوّار همهمه كردند. شوق اولين ديدارمسجد النبي بي قرارشان كرده بود. همه براي حركت عجله داشتند. آنها كه جوان و قبراق بودند، بدون توجه به تذكر رييس كاروان، پيشاپيش از هتل خارج شده، راهي مسجد شدند. اما پیرها و ناتوان ها منتظر حركت كاروان بودند. ميرزا علي نه با دسته ی اول رفته بود، نه قصد داشت با دسته ی دوم برود. او در سر چه مي پروراند! درون ساكش به دنبال چه ميگشت؟ چرا دستهايش مي لرزيد؟ چرا مي خواست خودش را از نگاه رييس كاروان و همسفران مخفي كند؟
همسفران كه از معطلي او كلافه شده بودند، راه افتادند. يكيشان حين رفتن گفت: «میرزاعلی! ماجلو هتل منتظر ميمونيم، اگه تا پنج دقيقه ديگه نيومدي، راه ميافتيم.»
ميرزا علي با دستپاچگی عرق پيشانياش را پاك كرد و گفت: «شما بريد، من خودم بعداً میام.»
جواب میرزا شک برانگیز بود. زوّار هم شک کردند. با این حال او را به حال خود گذاشتند. بعد از رفتن آن ها میرزاعلی با خيالي راحت تر به جستجو پرداخت.
رييس كاروان داشت جواب سؤال بعضي زائرها را می داد. با اين حال يك لحظه هم از ميرزا چشم بر نميداشت. فهميده بود مخفیانه دارد كاري میکند. دست میرزا تا آرنج توی ساک بود. سرانگشتانش گمشده را پیدا كرده بود، اما خودش هم نمی دانست چرا دستش می لرزد. چرا توان بیرون آوردن یک پاکت نامه ی چند گرمی را ندارد. عرق پیشانی اش را پوشانده بود. هرچه بود از همین نامه بود. پیش از این هم هروقت به آن فکر می کرد، ضربان قلبش تند می شد. از محتوای پاکت خبر نداشت. انگار این محتوا بود که خودش را به قلب میرزا تحمیل می کرد و آرام و قرار را از او می گرفت. دیگر همه داشتند به او شک می کردند. هر چه باداباد، باید این غائله را فیصله می داد. باید هر چه زودتر تکلیف این پاکت را روشن می کرد.
با این که هنوز دستش مي لرزيد، پاکت را از ساك بيرون كشيد. یک زائر نگاه رئيس كاروان را براي لحظهاي سد كرد. ميرزا پاکت را تا کرد و در جیب گذاشت. فکر پاکت چنان ذهنش را مشغول کرده بود که نه متوجه زاغ سياه چوب زدن رییس کاروان شد و نه متوجه مسدود شدن نگاه او. زیپ ساک را عجولانه بست و هلش داد کنار دیگر ساکهای کاروان و راه افتاد.
رييس كاروان وقتی متوجه او شد که از در هتل خارج می شد. حسابي کلافه شده بود. نمي دانست جواب زوّار را بدهد يا جواب دل ناکام ماندهاش را.
ميرزا صدايش را طوری بلند کرد که هوشنگ بشنود.
- هر كي هر جور سوغاتي مي خواد، بگه واسهش بيارم.
هوشنگ مشغول جمع کردن استکان های خالی بود. حرف پدر را شنید، کمی هم تأمّل کرد، اما به روی خودش نیاورد.
همه دور میرزا جمع شدند. يكي گفت من ساعت کامپیوتری میخوام، دیگری گفت برای من شلوار لی بیار. خواسته بزرگترها مثل بچهها متنوع بود. یکی زيورآلات ميخواست، يكي آب زمزم. ميرزا همه را می نوشت. طوري كه رفته رفته داشت شك اطرافيان را برميانگيخت. واقعاً قصدخريد همهي اينها را داشت؟
- باز هم بگين. هر كس نگفته بگه. كي تا حالا هيچي نگفته؟...
همه به هم نگاه كردند. انگار هوشنگ را كه مشغول جمع و جور کردن اتاق بود نميديدند. حتي بچه هاي خود هوشنگ خيال ميكردند پدرشان چون پدر است، چون بزرگتر از آنهاست، سوغاتي نميخواهد. ولی كساني از او هم بزرگتر بودند و تقاضايشان را پيش از همه گفته بودند. ميرزا هم نوشته بود. همه را هم نوشته بود. مثل شكارچي مرواريد كه همهي صدفها را جمع میكند، همه را با دقت باز میكند تا به يك مرواريد برسد! اما میرزا هرچه صدف جمع میکرد، مرواريدش رخ نشان نميداد. مگر تا كي ميتوانست كاغذ سياه كند و توقعات زیادی ايجاد كند؟
آخر به زبان آمد.
- آقا هوشنگ!
هوشنگ نگذاشت پدر ادامهي حرفش را بزند. محبت آميز سرش را فرود آورد و گفت: «آقا جون! من چيزي رو كه مي خوام قبلاً نوشتهم...
ميرزا خوشحال شد. يافتن مرواريد چنان ذوق زده اش كرد كه از صدفهاي ديگر غافل شد. نزديك بود ليست را مچاله كند و بيندازد دور. منتظر ادامهي حرف هوشنگ ماند. همه منتظر بودند، اما زبان هوشنگ درست در لبه ي درّه ترمزش را كشيده بود.
ميرزا هنوز حرارت نفس هوشنگ را حس ميكرد. هرچه به مسجدالنبي نزديكتر ميشد، خودش را غرق در حرارت ميديد.
- آقا جون من خواسته مو نوشتم،گذاشتم تو ساك. اگه منو دوست داري، خواهش ميكنم خوب به حرفم گوش بده. تا مسجد النبي پاكت رو باز نكن. وقتي حرم حضرت رو زيارت كردي، وقتي حسابي دلت شكست، پاكتو باز كن حرف دل منو بخون، به خواهشم عمل كن. اگه همين يه كارو براي من انجام بدي، حق پدري رو تموم كردي. دنيا دنيا به من سوغاتي دادي آقا جون. من تو اون دنيا هر كاري بتونم برات ميكنم.
از وقتي پا گذاشت در حرم جذبهاي تمام وجودش را تسخير کرد. از نامه غافل شده بود. نفس هوشنگ حرارت بود و اين جذبه كوره.
وقتي به خود آمد كه حسابي گداخته شده بود. خودش را جاري در جرياني مذاب مي ديد. رها در وسط كوره. نميدانست چند ركعت نماز خوانده، نمي دانست چند سوره تلاوت كرده. اصلاً نميدانست چه مدت است زمزمه ميكند و اشك مي ريزد. پر كاهي بود رها در دست باد، رها درآسمان. شايد اگر شرطه به پهلويش نمي زد، نه متوجه اطرافش ميشد، نه متوجه گذشت زمان. تازه فهميد بايد مراقب رفتارش باشد، به ويژه مراقب نامهاي كه به همراه داشت.
حالا وقتش بود. دلچسبتر از این وقت دل شكستگی، چه زماني ميتوانست باشد؟
دست برد به جيب. يك بار ديگر با سر انگشتان لرزانش آن را لمس كرد. حدس مي زد محتوای نوشته چیست، اما دلش جرات تاييد نداشت. عقلش ميگفت زود باز كن، ولي دلش ميترسيد. چاره چه بود؟ بايد باز مي كرد. هر يك از اهل خانه تقاضايي داشتند، اين هم تقاضاي هوشنگ بود!
باز كرد... خواند!... چقدر كوتاه بود... چقدر سنگين! كمرش تا شد از اين سنگيني. حالا ديگر خودش تبديل شده بود به كوره. هم می سوخت، هم می سوزاند. کافی بود اهل دلی از کنارش رد شود. آن وقت تفاوت سوغاتی هوشنگ را با همه ی سوغاتی های عالم میفهمید.
اين چه سوغاتي سختی بود که از لحظه ی حرکت تن و جان او را لرزانده بود؟ اصلاً از کجا معلوم دستخط خرچنگ قورباغه ی هوشنگ را درست خوانده بود! شاید موقع خواندن هول شده بود، از شرطه ها ترسیده بود. آدم پیر که چشم و چال درست و حسابی ندارد. لابد اشتباه خوانده بود. اصلاً از کجا معلوم هوشنگ این سوغاتی را برای خودش می خواست؟ اصلاً از کجا معلوم شوخی نکرده بود!
نامه را یک بار دیگر باز کرد. يك بار ديگر خواند؛ این بار با دقت بيشتر. حرف به حرف، كلمه به كلمه.
باز هم خواند. باز هم، باز هم...
پشت برگه را نگاه كرد، پشت و روي پاكت را. حتي نگاهي به داخل پاكت انداخت. به دنبال اميد مي گشت. به دنبال نوشته ي ديگري كه آتش را از اين دستنوشته بگيرد، آن را سرد كند. آن را كه نه، دل ميرزا را. اما چيزي نبود، چیزی پیدا نکرد. همه همین بود. و همین، همه بود!
پدر عزیزم!
دعا کنید خداوند سال 75 را سال شهادت من قرار دهد.
اگر دعا نکنید، مدیون هستید.
التماس دعا.
امام و رهبر عزیز و شهدا را فراموش نکنید.
چکار باید میکرد؟ مديون هوشنگ باید ميشد يا محروم از هوشنگ؟... انتخاب چقدر دشوار بود!
نامه را دوباره تا كرد، گذاشت در جیبش. رو كرد به حرم پيامبرخدا. آنچه زمزمه كرد خيلي كوتاه بود.
يا رسول الله! خودت كه مي دوني من پدرم. كدوم پدري راضي ميشه... اشك چشمانش را تار كرد. گريه كرد،گريه كرد. سيل اشك شير اطميناني بود كه آتش فشرده ي قلبش را آرام كرد. ياد ذبح اسماعيل افتاد.
- يا رسول الله! خودت می دونی. من چکاره ام؟ حواله می کنم به خودت. پسرم من رو نفرستاده این جا که بی ادبی کنم، خودم تصمیم بگیرم. فرستاده جایی که حیا کنم، تصمیم رو واگذار کنم به اهلش. فرستاده جایی که رو حرف اهل بیت نتونم حرفی بزنم... ای دل غافل! می بینی میرزا! این بار هم از هوشنگت رودست خوردی. این بار هم او جلو افتاد و تو عقب موندی. حالا چی داری بگی؟ هیچی! یا رسول الله! چی می تونم بگم؟ واگذار می کنم به خودت و ساکت می شم. هر چي خودت صلاح بدونی منم تسليم! فقط اگه... خدایا صبرم بده... خدایا معرفتم بده!
يك ساعتي ميشد سردار آمده بود منزل ميرزا. مي گفت آمدهام ديدن حاجي! يعني كار ديگري ندارم. یعنی هیچ اتفاقی نیفتاده. هر چند بیست روز بعد از آمدن حاجی آمده ام، هر چند بدون هوشنگ آمده ام، با این حال فکرتان جای دیگری نرود. خیال بد به دلتان راه ندهید...
دل ميرزا چه می گفت؟ دل محبوبه همسر میرزا چه؟
بيست روز از بازگشت ميرزا ميگذشت! همان دو سه روز اول هر كه ميخواست او را ببيند، آمد و دید. حالا اين آمدن چه معني داشت؟
ميرزا خودش معني آن را خوب مي فهميد، اما نمي توانست به زبان بياورد. همان طور كه سردار نميتوانست.
- راستش، درسته جنگ تموم شده حاج آقا ورمقاني، ولي دشمني تموم نشده. واِلّا لازم نبود من و آقا هوشنگ لباس رزم تن مون كنيم، اسلحه دست بگيريم...، شهادت هم قسمت مون می شه. اگه نباشیم...
ضربان قلب ميرزا تند شد. فهميد سردار دارد می رود سر اصل مطلب. ياد آخرين ديدارش با هوشنگ افتاد. درست بيست روز پيش، در همین جا.
همه شاد بودند، اما او در فكر! همه دنبال سوغاتي بودند، ولي او ساكت! فقط كار ميكرد. همهي زحمت پذيرايي از مهمانها را كشيده بود روي دوش خودش. مراسم كه تمام شد، کمی این پا و آن پا کرد. خوب صبر کرد تا همه بروند. انگار می خواست حریم خانه محرم شود. وقتي خیالش راحت شد، آمد سراغ پدر. دو زانو رودررويش نشست. بيقرار بود، اين پا و آن پا ميكرد. معلوم بود چه پاسخي به او قرار خواهد داد. چه پاسخي خستگي را از تنش بيرون خواهد برد.
ميرزا پاسخ داد، پيش از آن كه او بپرسد.
- بله پسرم. سخت بود، خيلي سخت. ولي به خدا انجامش دادم.
گل لبخند هوشنگ شكفت. لبخند انفجاري بود در صورتش! عجب سوغاتي شيريني بود اين لبخند! سد انتظار هوشنگ شكسته شد. اين سد تنها به دست پدر شكستني بود.
هوشنگ خم شد. دست پير پدر را با دستهاي جوانش گرفت. حالا اين دست هاي هوشنگ بود كه مي لرزيد. لب هاي گرمش را به دست سرد پدر چسباند.
فقط گفت: «آقا جون مدیونتم.»
بعد رفت پي مادر. خم شد، پاهايش را بوسيد. مادر از موضوع بی اطلاع بود. هوشنگ او را در بياطلاعي گذاشت و راه افتاد. دل مادر که مثل دل پدر نبود.
سردار گفت: «سال شصت و هفت كجا، هفتاد و پنج كجا! درست هشت ساله جنگ تموم شده. ولي خوب، دشمن كه اين چيزا حاليش نيست. تازه دشمنهاي ما كه فقط بعثيهاي عراق نيستن. كومله، دموكرات، منافقین... تا دلت بخواد آمريكاييها جيرهخور دارن. امروز اين جا بمب ميذارن، فردا اين يكي رو ترور ميكنن...
نفس ميرزا به شماره افتاد. سردار به جاي حساس حرفش رسيده بود. در نظر ميرزا داشت طرفهای مقابل هوشنگ را معرفي ميكرد. تا اينجا فهميده بود كار بعثي ها نبوده، پاي ضدانقلاب در ميان بود. آن هم با بمب گذاري، يا ترور. ولي سردار هنوز داشت ادامه مي داد.
- يا كمين ميذارن... چطوري بگم؟ سردارهاي زمان جنگ رو شناسايي ميكنن...
ميرزا سرش را بلند كرد. چشم دوخت به چشمان سردار. نگاهش چسبي بود كه لب هاي سردار را به هم دوخت. ديگر نتوانست ادامه دهد. ميرزا لبخند زد. سردار دلسوزي كرد. لحظهاي را تصور كرد كه ميرزا خبر را دريافت كرده، گريه ميكند. غافل بود از دل ميرزا. منّ و منّ كرد. خودش را به زحمت انداخت. ميرزا دوست داشت راحتش كند ولي نمي توانست، سختش بود. چاره چه بود؟ سردار چه گناهي داشت. ميرزا دلش را زد به دريا.
- عزيزم ! پسرم ! فقط بگو هوشنگ من چطوري شهيد شده، همين !
سردار شوكه شد. بغض تلنبار شدهاش به يكباره تركيد. زير باران اشك گفت: «مثل مرد، مثل مرد!»
بوسه
مادر پیری می خواهد کف پای فرزندش را ببوسد. گفتم "مادر پیر" که بدانی فرزندش کوچک نیست، مادرهای پیر که فرزند کوچک ندارند. سن و سالی از او گذشته. مرد بزرگی است با زن و زندگی و چند سر عائله!
تعجب میکنی که مادر پیرش میخواهد چنین کاری کند؟ از مادر تعجب میکنی یا از فرزند؟ چه فرقی میکند؟ هردو تعجب دارد. البته فرزند بیشتر. تعجب که چه عرض کنم، تنفر دارد، آخر کدام پسر به مادرش اجازه چنین کاری می دهد؟ اگر بدهد جنابعالی اسم او را انسان می گذاری؟ نه والّا. حق هم داری. من به جای تو بودم، ممکن بود از کوره در بروم و چند تا بد و بیراه بار پسر کنم.
خوب، گفتم مادر پیری میخواهد کف پای فرزندش را ببوسد. و تو عصبانی شدی. این تازه همهی خبر نبود که تو را اینچنین عصبانی کرد. اگر همه را بگویم چه میشود!
چاره چیست؟ میگویم.
جناب آقای پسرکه سی و هشت سالی از خدا عمر گرفته، پاهایش را در محضر مادر دراز کرده و خوابیده است. چشم انتظار قدم های مادر است. مادر کجاست؟ چند قدم مانده به او. کف پاهای خاکآلود پسر را با چشمهای تشنه، اما بارانی اش چنان نشان کرده که از همان چند قدمی میخواهد خودش را بیندازد روی پاها.
برای چه؟ مگر در این پاها چه دیده که می خواهد زانوهای سست و لرزانش را به زمین بکوبد، لب های خشک و فرتوتش را به کف پاها برساند و بوسه های مادرانه اش را نثار کند.
مادر این پاها را از خانه نشان کرده. چشمانش هر چند ضعیف است، اما این پاها را از همان چند فرسخی، از پشت این همه در و دیوار و مانع، می دید. دیدن این پاها که نیاز به چشم ندارد تا قوی باشد. به جز این پاها هیچ چیز دیگر رنگ ندارد. همه چیز بی رنگ است تا فقط پاها که خاک آلود است دیده شود. و آن قدر دیده می شود که مادر وقت دویدن درد پاهایش را حس نمی کند.
پسر چرا پاهایش را دراز کرده و آتش دل مادر را شعلهور میکند؟ نه برمیخیزد که دست مادر را بگیرد، نه پاها را جمع میکند که مادر برای بوسیدن کف آن دست و پا نزند، و نه...
فقط سکوت است و سکوت و سکوت!
مادر چرا این گونه شتابان است؟ مگر چه خبر شده؟ چرا برای طی کردن این چند قدم مانده، دست و پا میزند؟ می ترسد چه چیزی را از دست بدهد؟ چرا او آن طور است و ما طور دیگر؟ او چشمانش را به مقام مادر کور کرده، ما به جز دو چشم چند تای دیگر قرض کردهایم. خوب چکار کنیم؟ تشویش و اضطراب بیاحترامی به مقام مادر دارد قلب ما را در سینه میدراند. چگونه تحمل کنیم قالب تهی کردن او را در راه رسیدن به پاها! خیال کرده همهی خوبیهای عالم را جمع کردهاند در کف آن پاها!
عجب دوره زمانهای است! واقعاً عجب دوره زمانهای ست. نه به خاطر کار مادر، هرچه باشد او مادر است و از دست مادر، هر کاری مباح. تعجبم از کار پسر است. مگر نمیداند مادرش چه قصدی دارد؟ پس چرا هیچ عکسالعملی نشان نمی دهد؟ اگر خواب بود، می گفتیم نمی بیند. اگر مرده بود، می گفتیم نمیفهمد. همین است که رگ غیرت هر شنونده از زور عصبانیت متورم می شود و خونش به جوش میآید.
آیا به این می گویند کامل مرد؟ اگر این کامل مردی ست، پس وای به حال ناقص مرد!
اصلاً ضعف و کهولت سن پیرزن به کنار، دل سوختگیاش هم به کنار. چشمانمان را می توانیم بر روی این ها ببندیم، بر روی مقام مادر چه؟ بر روی آن هم می شود بست؟... استغفرالله ربي و اتوب اليك.
آقا هوشنگ! عزیز من، بزرگ من، جناب آقای سردار، حضرت آقای دلاور، پیشکسوت جهاد، ای همه خوبی، ای همه نیکی. یک لحظه سر از زمین بلند کن، به چند قدمیات نگاهی بینداز. مادرت را میبینی چگونه برای رسیدن به تو و بوسیدن پاهایت گلوله شده؟ چطور از دلت میآید آب شدن مقام مادر را ببینی خوش انصاف! نکند این محبوبه مادر تو نیست؟ یا تو همان هوشنگ قبلی نیستی! هوشنگی که من میشناسم، بوسیدن دست مادر را کم احترامی به مقام او می دانست. حتی بوسیدن روی پای مادر را. فقط کف پا! آن هم دو زانو و با تواضع.
من هرچه بگویم، کسی باور نخواهد کرد که آن بوسندهی کف پای مادر، همین بوسهپذیر لبهای او بر کف پای خود است. مگر میشود؟
یعنی این را هوشنگ نمیداند؟
لا اله الا الله! کم مانده مادر در حسرت رسیدن به پاها سکته کند. هوشنگ! خجالت بکش هوشنگ. پای مادر رمقی برای آمدن ندارد. نه رمقی برای آمدن، نه رمقی برای زانو زدن. یادت رفته پای مادر سایه بان بهشت است!
دیگر فریاد مرا بالا آوردی.آهای هوشنگ! اسمع، افهم. گوش کن، بفهم. خوابی یا بیدار؟ مرده ای یا زنده؟ چرا زبانم را به کفر باز میکنی؟ به مرده میگویند اسمع، افهم. تو که مرده نیستی. پس چرا مقابل این همه تردید من لب دوخته ای. پس چرا شکام را به جای یقین به کفر تبدیل می کنی؟
پاهایت را جمع نمیکنی، دست کم آن لالههای شکفته در سر و سینهات را بپوشان. آن ها را به نمایش گذاشتهای که چه؟ میخواهی دل مادر را به آتش بکشی؟ خیال میکنی یک مادر چقدر تاب و توان دارد؟
جواب سؤال مرا بده و شکّ ام را تبدیل به یقین کن. پابوسی دیروزت چه معنی داشت و پا بوسه دادن امروزت چه معنی؟
اگر جوابم را ندهی، چنان کفری خواهم گفت که روحت به لرزه درآید. هم زنده بودنت زیر سؤال برود، هم روزی خوردنت پیش خدا.
مگر مقام مادر دیدنی ست، که تو کف پای این مقام بلند را رودرروی صورتت دیدی. هر بار که میخواستی مادر را ببوسی، کف پایش که هم قامت تمام قامتت بود، بوسیده شد.
گفتم هم قامت تمام قامتت؟
عجب اشتباه فاحشی کردم. چگونه ممکن است بهشت زیر سایه ی پاهایی باشد که ارتفاعش فقط هم قامت کامل مرد سی و هشت ساله ای به نام هوشنگ است!
نه، هرگز. قامت پای مقام مادر، خیلی بلند تر از تصور من است.
این را که من می دانم، حتم دارم تو بهتر از من می دانی هوشنگ. تعجبم از این است پس چرا تسلیم بوسه بر پایت شدی؟ جامم را از جواب پر میکنی یا به مقام شهادتت شک کنم هوشنگ؟
دیروز تو فقط مقام فرزندی داشتی، میدانم.
امروز، مقام شهادت! این را هم می دانم.
نکند قامت مقام شهادت در برابر قامت مقام مادر...!
ای وای! جامم را چه لبریز کرده ای هوشنگ!
یک روز لب های ادب تو، هم قامت پاهای مادر بود، امروز لب های معرفت مادر، هم قامت پاهای شهید است. آن هم نه هر مادری، مادر شهید!
اگر بوسه بر پای مادر این همه قامت آدم را بلند می کند، بوسه بر پای فرزند شهید چه میکند؟
خوشا به حال مادرت.
حالا بگو! تو رفیع تری یا مادر؟
تنور
مرد در حال عبور بود؛ عجول و بي اعتنا. حتي لحظهاي كه چشمش به عكس روي ديوار افتاد، بی تفاوت گذشت. عكس به تاريكخانهي ذهنش فلاش زد. ضمير خواب آلودش را بيدار كرد و چسبيد به پيشاني ضمير.
صاحب عكس كه بود؟ همبازي بچگي؟ همكلاسي كودكي؟ همشهري؟ فاميل؟...
تا مغز به پاها فرمان ايست دهد، چند قدم طول کشید. عكس ماند پشت سر و مغز پر شد از هياهوي جستجو. جاذبهي عكس، قلّابش را انداخت و مرد را گرفتار كرد.
ايستاد. تا خودش را روبروی عکس برساند، باز هم فکر کرد. به صرافت افتاد پیش از آن كه اسمش را ببیند، او را به یاد بیاورد. به چشم هایش خيره شد، اما خیلی نتوانست ادامه دهد. نيرويي پلک هایش را فرود آورد. نميدانست چرا از خيره شدن در چشم ها حيا داشت.
تصوير آشنا بود. آشنا تر از آشنا، اما چرا اسمش را به یاد نمی آورد؟ عجله داشت. خیلی نمی توانست به این بازی ادامه دهد. نه دل و دماغش را داشت، نه وقتش را. فکر می کرد تا چشم بسراند روی اسم، همه چیز به یادش خواهد آمد، اما وقتی هیچ اتفاقی نیفتاد، فهمید اشتباه کرده. او را به جای کس دیگری گرفته.
مغز به پاها فرمان حركت داد. حتی عجولتر از قبل. بايد این معطلی را جبران می کرد. باید به كارهاي عقب مانده میرسيد. فرمان مغز او را از عکس دور کرد، اما فرمان دل مانعش مي شد1. سر چهار راه که رسید، باز عکس دیگری از همان شخص گرفتارش کرد. این بار وقتی به خود آمد که؛ چشم ها از بالا جوش خورده بود به عكس و پاها از پايين چسبيده بود به زمين. دیگر نیروی حرکت نداشت.
يادش افتاد يك بار همين جور چسبيده بود به نيمكت ترمينال سنندج.
زمستان سردی بود، اما نه آن قدر که حرارت شب عید را کم کند. شور و هيجان عيد، زمستان را تنوري کرده بود! دست همه پر بود از خرید و لبها لبریز از خنده. لباسهاي پشمی، تن ها را كيفور می کرد و سرما را پس مي زد.
همه ی نیمکت ها خالی بود، بجز آن بخش از نيمكت و مرد که مثل دو تكه يخ به هم چسبيده بودند.
مسافرها ترجيح ميدادند به جاي نيمكت، روي صندلي نرم و گرم اتوبوس بنشينند، از تلويزيونهاي رنگي فيلم كمدي ببينند و آجيل بشكنند.
مرد سر در گريبان داشت. نه گريبان گرما داشت، نه اشكهايي كه با زور سرما از گوشهی چشمها میچکید و روي صورتش قنديل میبست. پس اين گرماي چه بود كه تن و جانش را ميگداخت؟
وقتي سر از گريبان برداشت، خودش را در تنور ديد. يك خانواده تنور او شده بود. یک دایره و او نشسته در محور دایره! اول پدر را دید. یعنی همین صاحب عکس را. نوزادی در آغوش داشت. بعد دو پسر بچه را با نگاهي معصوم در چپ و راست او. مادر و دختری هم پشت سرش بودند.
- پدر جان! چرا اينجا نشستي؟
هيچ كس تا آن وقت اين سؤال را از او نپرسيده بود. همه يا نشاني تعاونيها را ميپرسيدند، يا متلك بارش ميكردند. ورود يك ژندهپوش را به ترمينال شيك، دون شأن خودشان ميدانستند. اما در صداي اين پدر جوان، پناه پدرانه بود.
مرد شرم داشت بگويد؛ ديگر با دست خالي توان برگشت به خانه را ندارد. شرم داشت سر بلند كند و چهرهي پدرانهي پدر جوان را ببيند.
پدر پيشقدم شد. نوزاد را داد به آغوش زن و نشست روي نيمكت؛ پهلو به پهلوي مرد. دست انداخت دور گردنش. اينجا بود كه مرد به خود جرأت داد سر بلند كند، چشم در چشم او بدوزد، اما نه خيره.
درست مثل حالا كه روبروي عكس ايستاده بود، اما قدرت خيره شدن به چشم ها را نداشت.
اسمش را یک بار دیگر خواند، و نشاني مزارش را.
راه افتاد.
داشتند ميرفتند قروه. مرد اين را از پچ پچ زن و شوهر فهميد. براي خريد شب عيد ميرفتند. اما توافق كردند اول براي مرد غريبه خريد كنند.
مزار شهداي قروه پر رفت وآمد بود. در اين ميان چشمان كنجكاو مرد به جواني ويلچر نشين افتاد. بيچاره پايين شيب جاده مانده بود. گاه تلاش ميكرد و چندين متر خودش را بالا ميكشيد، اما اين تلاش بي فایده بود. وقتي بازوهايش از رمق ميافتاد، ناچار تسليم پاتك تند و پر قدرت چرخها ميشد. وقت عقب نشيني فقط ميتوانست سرعت سقوط را كم كند. پايين شيب که ميرسيد، کمي استراحت ميكرد، نفس تازه ای می گرفت و دوباره شروع می کرد.
صحنهي جالبي بود. مرد نشست به تماشا. تماشا هم داشت. اين همه اراده و تلاش را در دنياي مورچه ها ديده بود، اما در انسانها نه.
جوان چرا نا اميد نميشد؟ چرا از كسي كمك نميگرفت؟
یک لحظه مرد به خود آمد. چکار داشت میکرد؟ تماشا! خجالت داشت! خجالت هم کشید. خودش را مقایسه کرد با صاحب عکسی که یک روز او را در وسط گرفتاری دیده بود. اگر آن روز او هم مثل بقیه تماشا میکرد، الان مرد چه سرنوشتی داشت؟
از جا بلند شد. انگار تازه از خواب پريده بود. اين همه راه را آمده بود براي چه؟ آمده بود مزار یک مرد را زیارت کند. حالا دست قضا نیاز به مردانگی داشت.
بازوهاي ويلچر را گرفت و با لحني شبيه لحن صاحب عکس گفت: «كجا ميخواي بري جوون؟»
ـ راضي به زحمت شما نيستم آقا.
مرد منتظر جواب نماند. ويلچر را هل داد.
- زحمتي نيست. وظیفه است.
مرد نمي دانست به كجا باید برود. جوان سر دو راهیها و سه راهیهای مزار، با شرم و خجالت راه را نشان میداد و مرد تغییر مسیر میداد. تا این که به جماعتي رسیدند.
همه دور یک مزار جمع شده بودند. همه با هم بودند و بي هم. محورشان یکی بود؛ یک مزار، اما از هم غریبی می کردند. معلوم بود هر کدام از جایی آمدهاند و همدیگر را نمیشناسند. مثل مرد و جوان. هرچند ویلچرش را هل میداد، ولی چه میدانست او کیست، از کجا آمده و برای که آمده؟
برای که! کسی از درون تلنگرش زد. ویلچر را لای جمعیت رها کرد و رفت جلو. آنقدر که بتواند سنگ مزار را بخواند، و خواند، گر گرفت. از سال ها پیش کسی او را در تنور محبت خودش گرم نکرده بود، اما حالا احساس می کرد یک بار دیگر در وسط تنور گرم آن زمستان دوست داشتنی سنندج قرار گرفته. احساس می کرد مردانگی مرگ ندارد. هر جا و در هر حال باشد، دل های سرد را گرم می کند.
مرد به خود آمد. انگار که پی به رازی برده باشد، مثل خواب نما شده ها به دنبال جوان ویلچری گشت. حتم داشت درست حدس زده است. برای اطمینان بیشتر خودش را نزدیک جوان کشاند. جوان تا نزدیکیهای مزار آمده بود و داشت فاتحه میخواند. وقتی چشمش به چشمان مرد افتاد، به نشان قدردانی شرمگینانه سر فرود آورد. مرد خيره شد به چهرهي او. وقتی جوان سر بالا آورد، مرد در ذهن خود به دنبال شباهت های این چهره با چهرهي آن مرد میگشت.
دریک ضلع آن تنور گرم دو پسر بچه ایستاده بود، با دو چهرهي معصوم.
جوان از این همه نگاه مرد به شک افتاده بود، اما مرد غافل از ذهن او، چهرهي جوان را با تصاوير مبهمي كه از دو كودك در ذهن داشت، مقايسه میكرد.
آن دو روي پاي خود ايستاده بودند، نكند بعدها حادثهاي يكي از آنها را به اين روز انداخته!
معطلش نکرد. رفت جلو دست جوان را میان دو دستش گرفت و با صدایی شبیه مرد صاحب عکس پرسید: «شما پسر سرداري؟»
جوان بغضش را خورد و احتمال مرد را یقینی كرد. گریه امانش نداد چیزی بگوید. به جماعت حيران در اطراف مزار نگاه کرد و با حجب و حیا لبش را گزيد.
مرد دست گذاشت روي شانه ي او، به ياد لحظهاي كه دستی پدرانه روی شانه اش نشست، دور گردنش حلقه شد و مزه ی شیرین محبت کامش را برای همیشه شیرین کرد. جوان احساس آرامش كرد، بعد توانست حرف بزند.
- آقا! محبت شما منو یاد آقا هوشنگ میندازه. معلومه خیلی با هم بودین. آقا هوشنگ دست هر افتادهاي رو ميگرفت، بدون اين كه بشناسدش. درست عین خودتون. دبستان كه ميرفتم، نزديك بود ترك تحصيل كنم. بد جوري زمين گير شده بودم. آقا هوشنگ دستمو گرفت، بلندم كرد،تا تونستم ديپلم بگيرم.
جوان به ويلچر اشاره كرد.
ـ این ویلچرو می بینین؟ این پای آقا هوشنگه. من رو پای آقا هوشنگ می ایستم. با پای او حرکت می کنم. مادرم هر روز منو بغل ميكرد، ميبرد دبستان. بعد به همون شكل ميآورد خونه. ديسك كمر گرفته بود، ولي چیکار می تونست بکنه؟ يه روز آقا هوشنگ ديدش. راهشو نکشید بره. درست عین خودتون. وقتي فهميد نميتونيم ويلچر بخريم، اون خريد. بعدها فهميدم خودش هم پول نداشته؛ وام برمی داره!
گریه شانه های جوان را لرزاند. جملهی آخر را طوری گفت که شانههای مرد هم لرزید.
- من پسرش نيستم ولي او پدرم بود.
همه مظلومانه گريه می کردند. جملهای از جمله های جوان مدام در ذهن مرد زنگ می زد و او را در خود مچاله میکرد.
- بعدها فهميدم خودش هم پول نداشته؛ وام برمی داره!...
هوشنگ براي تك تك بچه هاي مرد لباس عيد خريد. مدام ميگفت: «نذر دارم، اينها صدقه نيست.»
سخت مراقب عزت نفس مرد بود. از اين كه هديه اش آلوده به منت شود، ميترسيد. آن قدر دست و دلبازي كرد كه مرد از پيله ي شرم بیرون آمد. ديگر حساب جيب هوشنگ را نميكرد. احساس اين كه با يك سرمايهدار خيّر طرف است، به او جرأت تقاضا داده بود. وقتي به خود آمد كه او بر سر خريد قسطي با فروشنده چانه ميزد. مرد از شرم به خود پيچيد. اما او كار خودش را كرده بود. آخرين ديدار وقتي بود كه گفت: «ميرم دنبال ماشين دربستی.»
ماشين آمد، اما بدون او.
مرد تن داغش را از لاي جمعيت كشيد جلو. در حلقهي يتيماني كه دور مزار، پهلو به پهلوي داده بودند، جايي پيدا كرد. پيشاني داغش را گذاشت روي سنگ خنك مزار و خنکای دلچسبی را در وجودش احساس کرد.
ماندن يا نماندن
هوشنگ پنجهاش را قلاب كرد در پنجهي ماموستا، دستش را برد بالا و رو کرد به اهالی.
- از حالا ماموستا ابراهيم فقط امام جماعت نيست، فرمانده پايگاه بسيج هم هست. از حالا روستاي شما امنيت داره. کمک ماموستا کنین تا هیچ کس نتونه به جان و مال و ناموستون چپ نگاه کنه.
كلام شيرين هوشنگ كام تشنهي مردم را سيراب كرد. جوانها احساس غرور ميكردند. بچهها از شادي بيقرار بودند. از اين كه بعد از چندين ماه وحشت و ناامني، آن شب را ميخواستند راحت بخوابند، بین زمین و آسمان بند نبودند.
هادي اسلحهها را از ماشین پیاده کرد. تاريكخانهي چشم مردم وقتي به تفنگ ها افتاد، نور شادی وجودشان را فرا گرفت. انگار عصاي موسي ديده بودند. كومله و دموكرات با همين تفنگها يك روستا را به زانو در ميآوردند، مال و حشم مردم را غارت ميكردند، ناموسشان را به اسيري مي بردند. صداي كسي در ميآ مد، صدايش را با گلوله خفه ميكردند.
با شمشير و قمه و تفنگ سرپر كه نميشد جلوي تيربار و آرپيجي ايستاد! حالا يك موسي برايشان عصا آورده بود.
اسلحه از نان شبشان هم واجب تر بود.
هوشنگ ریه هایش را پر از نفس آرامش کرد و گفت: «اينم هشتاد و نهمين روستا! یعنی می شه نودمین روستا رو هم امشب مسلح کنیم؟ یا خدا دستم به دامنت!»
یکی از اهالی که صدایش را شنیده بود، گفت: «حالا چه عجلهای هست؟»
هوشنگ چشمان خستهاش را به نگاه دلسوزانهی او دوخت و جواب داد: «اگه زن و بچهی مردم یه شب زودتر روی آرامشو ببینن، یه شب کمتر بترسن، میدونی چقدر ارزش داره؟ میشه با چیزی عوضش کرد؟ یه شب که خیلی زیاده، یه ثانیه... اگه بتونم کاری بکنم که یه ثانیه کمتر بترسن، خیلی کار کردم!... هادی معطلش نکن.»
هادی زیر لب چیزی گفت و عجله کرد.
سفیدی چشمان هوشنگ به سرخی آغشته بود. نفس ش خسته بود و فکرش در اندیشه ی آخرین روستا. هشتاد و نه روستا ی مسلح یک طرف و یک روستای بی سلاح یک طرف! يك در برابر هشتاد و نه مگر چقدر اهميت داشت؟
يك يعني يك روستا. يعني دهها خانوار. يعني صدها انسان. هر انسان يعني يكي از اعضاي مهم خانواده. یعنی خواهر، برادر، پدر یا مادر. یعنی زینب! هوشنگ یاد زینبش افتاد. آيا می توانست تحمل کند، کسی به صورت کوچک زینبش سیلی بزند؟
آنها كه فقط سيلي نميزدند. خانه را با اهلش به آتش ميكشيدند، عفت دختران را لكهدار ميكردند.
حرارت وجود هوشنگ را شعلهور کرد. انگار پابرهنه در آتش ايستاده بود. نگاهی به ساعتش انداخت. عقربهها چقدر عجله داشتند!
- عجله کن هادی. اگه دير بجنبيم هوا تاريك مي شه، مي خوريم به كمين دشمن.
هادي خيره شد به چشمان هوشنگ. فهمید نگاهش از دنياي ديگري است. نگاه آن دو لحظاتي در سكوت طي شد. ماموستا از سر دلسوزی گفت: «مگر من بمیرم این وقت غروب بذارم راهی بيابون بشين.»
بعد دهانش را نزديك صورت هوشنگ برد و آهسته گفت: «كاك هوشنگ! انگار خبر نداري براي سرت جايزه گذاشتن! به تعداد هر يه پايگاه كه راه اندازي ميكني، قيمت سرت مي ره بالاتر.»
هوشنگ با خنده ای ملیحی گفت: «پس خواهش ميكنم قيمت منو نشكن ماموستا! بذار با آخرين روستا يه كم گرونتر بشم.»
وقتی نگاه ماموستا به آفتاب كبود افتاد، با نگراني بیشتری گفت: «كاك هوشنگ! يه نگاه به افق بنداز! تا ربع ساعت ديگه آفتاب ميافته پشت كوه، همه جا ظلمات مي شه. اونوقت نامردا مثل كفتار از لونه ها می ریزن بیرون. جادهها رو قرق میکنن، همه جا كمين ميذارن. خودت كه ميدوني، خبر چين زياده. الآن تو اينجا هستي ولي خبرت تو لونه کفتارهاست. تا راه بيفتي، اونا هم راه افتادن!
هوشنگ نگاه خستهاش را انداخت پایین. دست گذاشت روي شانه ی ماموستا و مهربانانه جواب داد: «ماموستا جان! برق شادي رو تو چشاي مردم مي بيني؟ اين قيمت داره. ميارزه ده تا مثل من خرج بشن تا اين شادي برقرار باشه. مگه نميگفتي مردم از وحشت رواني شدن؟ مگه نميگفتي تو خواب كابوس ميبينن؟ دختر ها شون رو تو تنور قايم ميكنن، از جونشون نمي ترسن، ولی از آبروشون چرا! خوب، مردم اون آبادي هم همينطورن. دوست نداري اونا هم يه شب زودتر روي آرامشو ببينن؟»
ماموستا سر ناچاری فرود آورد.
- چي بگم والا! من ميترسم زبونم لال طوري بشه، اونا هم روي آرامشو نبينن. نگرانم كاك هوشنگ. دلم شور مي زنه.
ـ اونش دیگه دست خداست. چیزی كه دست ماست، انجام وظيفه است. در انجام وظيفه مطمئناًَ آرامش هست. يا براي من، یا مردم اون آبادي.
ماموستا با دست پينه بسته اش اشك چشمش را پاك كرد.
- من مطمئنم خدا به دعاي مردم نگاه ميكنه، تو رو حفظ ميكنه. مردم به امثال تو خيلي احتياج دارن کاک هوشنگ.
هوشنگ لبخندش را حواله ی ماموستا کرد. دستش را میان دستانش گرفت و فشرد. بعد نشست پشت فرمان. هادي پيش از او نشسته بود. هر دو براي اهالي دست تكان دادند. وقتي ماشين راه افتاد، اهالي همراهي كردند. انگار دل جدايي نداشتند. بچه ها فرياد مي زدند، دست تكان ميدادند. جوان ها تير هوايي شليك مي كردند، تكبير ميگفتند. مسنترها قلب شان را حوالهي آسمان كرده بودند، ذكر مي گفتند.
گرد و خاك لاستیک ماشين ديوار قطوري بین ماشین و مردم کشید. وقتی گرد و خاک خوابید، اثری از ماشین نبود.
آفتاب تمام قامت پشت كوه افتاده بود. جاده تاريك بود. آسمان رنگی خفه داشت. كوه مقابل، شبح سياهی بود؛ نشسته در انتظار ماشين. يا شايد نشسته در انتظار هوشنگ!
لحظه به لحظه جاده كدرتر میشد. هوشنگ و هادي در سکوتی ناشی از تفكري عميق فرو رفته بودند. هادي نگاهي انداخت به صورت هوشنگ. ميخواست چيزي بگويد، اما حرف در حلقومش گير كرد.
هوشنگ همچنان بي تفاوت بود.
سکوت و سیاهی، سنگيني بيشتري روي جاده انداخت و نگراني هادي را بيشتركرد. احساس کرد همين حالا بايد حرفش را بزند. وقت داشت ميگذشت. شايد اگر به بخش كوهستاني جاده ميرسيدند، ديگر نه راه پيش مي ماند، نه راه پس. حالا كه وقت رودرواسي نبود. پاي جان در ميان بود.
- ميگم آقا هوشنگ!
هوشنگ مشغول ذكر بود. همین ادامه ی حرف هادي را دشوارتر کرد.
-... بهتر نبود امشبو ميمونديم روستا، فردا صبح راه ميافتاديم؟
هوشنگ پا كوبيد روي پدال ترمز. معلوم بود از قبل منتظر چنين لحظه اي است. گرد و غبار، تاريكي اتاقك ماشين را دو چندان كرد. حالا ديگر چشم چشم را نمي ديد. تنها صداي سرفه بود كه حضور آندو را ـ براي هم ـ تاييد ميكرد.
هادي فقط صداي قاطع هوشنگ را شنيد.
- حق با شماست. تو رو بر ميگردونم روستا.
هادي فهميد چه دسته گلي به آب داده. در تاريكي و غبار، چنگ انداخت و فرمان ماشين را كه در حال چرخيدن بود گرفت.
- به خدا اگه بذارم. من منظورم اين نبود.
هوشنگ فرمان را لمس كرد تا رسيد به دستهاي هادي كه مثل آهن جوش خورده بود به فرمان. پدرانه دست گذاشت روي دستش.
- هادي جان به خدا قسم ناراحت نمی شم برگردی. تو وظيفهي خودتو انجام دادي. وظيفهي چند نفرو يه تنه انجام دادي. از ساعت چهار صبح دارم دنبال خودم ميكشمت. مگر گناه كردي معاون من شدي؟
هادي پريد وسط حرفش.
- تو رو جون هر كي دوست داري برنگرد. يه حرفي بود تموم شد و رفت. نودمين روستا چشم به راهه، عجله كن تا دير نشده.
- هوشنگ ميخواست چيزي بگويد. هادي صدايش را بلند كرد: گفتم تو رو جون هر كي دوست داري.
هوشنگ ساكت ماند. با اكراه فرمان را برگرداند و راه افتاد سمت نودمين سرنوشت.
در راه به هادي فكر كرد. يك ماشين پر از اسلحه و مهمات را از كام اژدها عبور دادن اضطراب داشت. كافي بود يك گلوله خرج يكي از جعبهها شود، آن وقت در كمتر از يك پلك زدن تمام ماشين پودر ميشد و چيزي از آن دو نميماند.
چاره چه بود؟ ماشين هر لحظه داشت به شبح سياه نزديك و نزديكتر ميشد. جاده از زير پاي دو كوه ميگذشت. جاده اسير دو كوه بود.
هوشنگ با سر آستين، عرق شقيقه هايش را پاك كرد و زير لب خواند: «وجعلنا من بين ايديهم سداً و من خلفهم سداً فاغشينا هم فهم لايبصرون.»
هادي با او زمزمه كرد.
ماشين وارد شيار دو كوه شد. حالا ديگر بدون چراغ نمي شد يك متری ماشين را ديد. ماشین مهمات بدون چراغ، آن هم در جاده کوهستانی، مثل بمب شلیک شده بود به سمت تاريكي. هر لحظه ممكن بود بخورد به سينهي كوه.
هوشنگ چراغها را روشن كرد. نور شليك شد به سينهي كوه كه در عمق جاده بود. همزمان صداي تيرآمد. هوشنگ پافشرد روي پدال گاز و ماشين را به دنبال نور روانه كرد.
شلیک رگبار شدت گرفت. گلوله ها هواي اطراف ماشين را ميشكافتند و ميگذشتند. هادي لوله ی تفنگش را از پنجره بيرون داد و در سينهي كوه دنبال آتش دهانهي تفنگ ها گشت.
چند گلوله دوخته شد به تن ماشين. صداي شكافته شدن ورق آهني در اتاقك پيچيد.
هادي هم شليك كرد. با هدف و بيهدف. هر شيء نوراني ميديد، رگبار را حواله می کرد به طرفش. هوشنگ هم رگبار بست. هادي به يك طرف جاده و او به طرف ديگر.
فكر اصابت گلوله به يكي از جعبههاي مهمات، فكر نرسيدن ماشين به روستا و قطع اميد مردم، يك لحظه هوشنگ را آرام نميگذاشت. ميدانست امشب خطر حملهي ضدانقلاب به نودمين روستا بيش از شبهاي ديگر است. چرا كه روستاهاي ديگر، همه مسلح بودند. تنها روستاي بي سلاح، همين بود.
يك موشك آرپي جي شليك شد به سمت ماشين. آتش قبضه را هم هوشنگ ديد، هم هادي. دل هر دو ريخت. موشك چند متر جلوتر از ماشين سر كوبيد به كف جاده و ماشین را مثل گهواره تکان داد. رگباري از سنگ و شن پاشيده شد برسر ماشين.
اگر موشك لحظهاي دير فرود ميآمد، يا ماشين لحظهاي زود ميگذشت...
عرق از شقيقه هاي هوشنگ بيرون زد. هادي هنوز داشت تيراندازي ميكرد، اما هوشنگ دريافت که ديگر از اسلحه كاري ساخته نيست؛ حتي از فرمان ماشين. دريافت دیگر فرقی نمی کند با چشم باز ماشین را هدایت کند یا بسته. دریافت مگر اوست که هدایت می کند! ناخودآگاه ياد داستان حضرت ابراهيم افتاد. چه فرقي ميكرد با چشم بسته او را در آتش بیندازند يا با چشم باز! چه فرقي ميكرد چند شاخه از هيزمها را خاموش كنند يا نکنند! آتش،كوهي سر به فلك كشيده بود.
هوشنگ اسلحه اش را رها كرد كف ماشين و چشم دوخت به باران گلولهها كه مثل اسفند در كف جاده ميتركيد. دود و غبار جلوي نور ماشين سينه سپر كرده بود. روشنايي را خفه كرده بود. هوشنگ خودش را رها ديد. نه از چراغ كاري ساخته بود، نه از فرمان و نه از گلوله هاي بي امان هادي. زنها و كودكاني را ديد وحشت زده، لرزان.كدخدا گفت: «بچه ها از سايهي ابرها هم ميترسن. دخترها تصميم دارن وقتي ضد انقلاب ريخت تو خونهشون، سم بخورن و خودشونو خلاص كنن.»
بغض هوشنگ شكست. اشك ديدگانش را كاملاً بست. خودش هم نفهميد اين حالت چقدر گذشت، اما وقتي چشم باز كرد ماشين دركف بيابان بود.
تونل مرگ پشت سر مانده بود. صداي تيراندازي هر لحظه دور و دورتر ميشد.
هادي گفت: تمام خشابها خالي شده آقا هوشنگ. من ديگه فشنگ ندارم. هوشنگ چشمانش را پاك كرد و چراغهاي كم سوي روستا را ديد. نگاهي به چهرهي نگران هادي انداخت و خنديد.
- آقا هوشنگ چه تون شده؟ به خدا راست ميگم. لااقل نگه دار از عقب ماشین بر دارم.
هوشنگ اشاره كرد به روستا. هادي ناباورانه نگاه كرد.
- يعني خواب نمي بينم؟ آخه چه طوري ممكنه؟
هوشنگ به خود آمد. نميدانست شاد است يا غمگين. تنها ميدانست تا پشت در باغ پيشرفته و باز گشته. حالا ميدانست راز باغ كجاست و رمز ورودش چه. كليد را به دست آورده بود اما چرا در را نميگشود؟
ياد تونل مرگ افتاد و درسي كه از آن فرا گرفته بود.
گاه مسؤوليت ماندن سنگينتر از رفتن است.
سرباز
هادي نگران جان كاك هوشنگ بود. وقتي شنيد فرماندهي يگان ويژه را قبول کرده، فاتحهاش را خواند.گفت سر در كام اژدها فروبرده. يگان ويژه يگان توّابين بود. يگان كساني كه تا ديروز در جبههي دشمن ميجنگيدند، حالا در جبهه ي دوست. صد و هشتاد درجه تغيير موضع داده بودند! مگر ميشود؟
- حالا گيريم همهشون راست بگن. حتي اگه يك نفر دروغ گفته باشه، ميدوني چي ميشه؟
هوشنگ لبخند زد. لبخند هوشنگ هادي را بيشتر سوزاند. معني لبخندش را خوب مي دانست.اين لبخند يعني بيخيال. يعني نگران نباش هر چه باد آباد. يعني تو اشتباه ميكني. آنچه را من مي بينم تو نميبيني.
هادي حق داشت ناراحت شود. اين چه طرز برخورد بود؟ راضي بود هوشنگ عصباني شود، بر سرش فرياد بكشد، اما اينطوري با يك لبخند خشك و خالي قضيه را فيصله ندهد.
- نخند آقا هوشنگ، نخند! بازي با مرگ خنده نداره. يادت رفته كومله دموكرات در كمينت هستن! از وقتی جنگ تموم شده، سايه به سايه دنبالت ميگردن. حالا جنابعالي با پاي خودت اومدي توكمين!
هوشنگ دست انداخت دور گردن هادي و پيشانياش را بوسيد. نميتوانست نظرش را عوض كند، دست كم ميخواست از دلش در بياورد، دلش را آرام كند.
- حرف بزن كاك هوشنگ. با ماچ و بوسه مشكل حل نمي شه. دشمن گلوله ميشناسه و بس!
هوشنگ اين بار خم شد دستش را ببوسد. هادي با شرمندگي، دستش را كشيد. چشمانش پر از اشك شده بود.
- چرا شرمندهم ميكني كاك هوشنگ؟ چي توي اون كلهت ميگذره؟اگر منظورت اينه كه لال بشم، چشم! لال ميشم ديگه هيچي نميگم. اما لااقل حاليم كن اشتباه نكردي. به خدا دلم آروم و قرار نداره. خيلي نگرانتم.
هوشنگ برخاست. گويا پاسخي براي هادي پيدا كرده بود. دستش را دراز كرد سمت هادي، دست او را گرفت و بلندش كرد.
- پاشو پهلوون. تو كه مرد جنگ بودي، چي شد كه بعد از جنگ مرد عافيت شدي؟ مگر زمون جنگ از اين حرفها به هم نمي زديم؟ حتي ميرفتيم تا پشت خط سوم عراقيا، ميرفتيم تو جلسات خصوصي كوملهها. اون موقع سر در كام اژدها داشتيم نه حالا كه يه چند تا فريبخوردهي بيزبون با پاي خودشون اومدن گذشته شونو جبران كنن، پاشو یه كم تو محوطهي پادگان قدم بزنيم. دوست دارم به چشماي تك تك همه شون خوب نگاه كني. اگر تونستي بجز صداقت و سادگي چيزي پيدا كني! اتفاقاً دشمن هم از همين پاكي و صداقت سوءاستفاده كرد. اينا جرمشون اينه كه خيال ميكنن همه مثل خودشون پاك و صادق اند. به همين خاطر زود گول نا پاك ها رو مي خورن.
هادي نگاهي به سر و وضع هوشنگ انداخت و ناباور پرسيد؛ همين طوري ميخواي بري؟
هوشنگ به مزاح دست كشيد روي سر خودش.
- مگه چهمه كه اين طوري نگام ميكني؟ شاخ دارم؟
هادي صدايش را بلند كرد.
- بابا دهاتي بازي هم حدي داره. والا به خدا مخلص بازي هم حدو اندازه داره. تو هنوز از دههي شصت بيرون نيومدي. حيف اون درجهي سرهنگي كه به تو دادن. الآن اين تيپ و قيافهي تو با سرباز چه فرقي داره؟ ببينم! نميترسي با سرباز اشتباه بگيرنت؟ يا متلك بارت كنن؟ اونوقت خودت هيچ، نميگي حرمت فرماندهي يگان، حرمت يك سرهنگ مياد پايين؟
هوشنگ كه از هيجان او خندهاش گرفته بود، دستش را در هوا گرفت و محكم كشيد به دنبال خودش.
ـ بيا ببينم بابا كلاس گذاشتي واسه ما ! سرهنگ كيلو چنده؟ سر لشكر مني چنده؟ كي حاج همّت رو به خاطر سر لشكري دوست داشت؟
نماز خانه شلوغ بود. خيلي ها هوشنگ را نميشناختند. همين كه شنيده بودند پيش از همه وارد نماز خانه شده، كشيده شده بودند آنجا. حضور خود را در جايي كه فرمانده يگان حضور داشت، غنيمت ميدانستند. نفس كشيدن در فضاي تنفس او آرام بخشتر از جاي ديگر بود. به ويژه آن كه زمزمههايي دربارهاش شنيده بودند.
- جناب سرهنگ با سربازها غذا ميخوره.
- تو صف غذاي سربازها ميايسته.
- لباس سربازي مي پوشه.
-كسي كه نصفه شبا پوتين سربازارو واكس مي زنه ميدونين كيه؟
- نگاه به تيپ و هيكل لاغرش نكن، همه رو جا ميذاره.
سربازها در صف غذا بودند بعضيها از گرسنگي ضعف كرده بودند. با اين حال براي گرفتن غذا، عجلهاي نداشتند. مدام پشت سرشان را نگاه ميكردند. بعضي ها وقتي نوبتشان مي رسيد، دوباره برميگشتند ته صف! دوست داشتند با فرمانده يگان هم صف شوند. با او هم صف شدن، لذت بخشتر از رفع گرسنگي بود. اما، فرمانده كجا بود؟
وقتي شنيد يكي از سربازهاي تازه وارد سلماني بلد است، با هادي رفتند سراغ او. سرباز در حين ماشين كردن موهاي هوشنگ پرسيد: «سر كار! چند ماه خدمتي؟»
هادي كه از كارهاي هوشنگ حرصش در آمده بود، با شنيدن اين سؤال پقي زد زير خنده. هوشنگ به او چشم غره رفت. همان موقع دژبان سراسيمه از راه رسيد، جلوي هوشنگ پا كوبيد و نفس زنان گفت: «جناب سرهنگ! آقا پسرتون مصطفي اومده با شماكار داره. بش گفتم ناهارخوردين؟ گفت نه. حالا برم يه غذا از آشپزخونه واسهش بگيرم؟»
چهرهي هوشنگ سرخ شد. سرباز سلماني را انگار برق گرفته بود. هوشنگ با مهربانی پرسيد: «كارت تمومه؟»
سرباز در حالي كه لبهاي خشكش را با زبان خيس مي كرد، جواب داد: «بله قربان.»
هوشنگ بلند شد.
- غذاي پادگان حق بچههاي يگانه. خودم ميرم بيرون يه چيزي واسهش ميگيرم.
وقتي سرباز سلماني هول هولكي داشت وسايل سلماني را جمع ميكرد، هوشنگ از جيبش خود نويسی بیرون آورد و هدیه داد به او. سرباز دستش را عقب كشيد. از نگاه كردن به چهرهی فرمانده شرم داشت، چه رسد به گرفتن پاداش.
هوشنگ گفت: «هديه است. از من يادگاري داشته باش.»
اين بار سرباز دستش را پیش آورد. حين گرفتن، ميخواست دست فرمانده را ببوسد، اما هوشنگ دستش را كشيد، پيشاني سرباز را بوسيد و به راه افتاد.
هادي فقط آه ميكشيد.
مشغول خوردن غذا بودند كه صداي بيسيم آمد. آماده باش بود. مأموريتي فوري به يگان محول كرده بودند.
هوشنگ آماده باش داد.
هادي ايستاد به تماشا. خيلي دوست داشت نتيجهي رفتار او را ببيند. هوشنگ هم از هادي غافل بود، هم از فرزندش مصطفي. همه ي ذهنش را مأموريت جدید پر كرده بود.
معاونین یگان زود نيروها را تجهيز و به خط كردند. راننده ها پيش از نيرو ها آماده بودند.
همه سوار وانت ها شدند. هوشنگ رفت سراغ اولين وانت، پريد پشت آن و فرمان حركت داد.
ماشينها راه افتادند. ديگر كسي به او اصرار نكرد جلو بنشيند. مرامش را ميدانستند. همه احساس دلگرمي داشتند. از راننده گرفته تا هادي كه حيرت زده در پادگان جا مانده بود.
سفره
بتول دلشوره داشت. هر زن تنهاي ديگر جاي او بود چه حالي داشت؟
يك ديگ غذا و اينهمه مهمان!
مهمانها كه ناخوانده نبودند. خودش دعوتشان كرده بود. سالگرد شوهرش احمد و پسرش سجاد بود. مثل هر سال گفته بود هركس ميتواند بيايد. حالا همه آمده بودند جز پسر عمه. كجا مانده بود؟ پسر عمه اهل بدقولي نبود. بعد از رفتن احمد، تكيهگاه دختر عمه بود. نه فقط تكيهگاه او؛ احمد هم تا آخرين لحظهي زندگي اسم پسر عمو را از زبان نميانداخت.
- بتول! عجب پسر عمه ي مردي داري! تو جبهه نیستی ببینی. اسمش کوه رو به لرزه در ميياره، چه برسه به دشمن.
همه سوار جيپ روباز بودند. خيابانهاي قروه از صداي مارش پيروزي به وجد آمده بود. احمد، سجاد سه سالهاش را نشانده بود روي پا و یکریز از پسرعمو مي گفت.
- بتول! حتم دارم تو اين سرما كه ما ميلرزيم، پسر عمه ات خيس عرقه. نكنه كسي از بچه ها جا بمونه، مجروحها فراموش بشن، نيروها به موقع خطو نشكنن، آذوقه و مهمات به بچه ها نرسه... همه پتو دارن؟ همه جاشون خوبه؟... من گرسنه نيستم بدين بچه ها بخورن... من خوابم نمياد، يخ نميكنم...
بتول خنديد و گفت: «خوب حالا! خسته نمیشی اینقدر از پسرعمه ي من تعریف میکنی؟»
ـ من تعریف نمیکنم. سنگ و کلوخهای جبهه هم ازش تعریف میکنن.
زهره و زهرا كه از حرفهاي آن دو چيزي نمي فهميدند، به هم نگاه كرده همزمان گفتند: «چي؟»
سجاد سرك كشيد و با شيرين زباني گفت: «پيچ پيچي!»
همه زدند زير خنده.
احمد صداي خفيف آژير شنيد. كنجكاوانه نگاهي به اطراف انداخت. شهر حالت عادي خودش را داشت. يك لحظه انگار چيزي از جلوي خورشيد گذشت. تاريكي به شهر جرقه زد. صداي مهيبی گوشها را كيپ كرد. آنها ديگر چيزي نشنيدند. يك لحظه خيابان را ديدند كه با همهی ماشينها لوله شد و در هم پيچيد. سايهي سياه يك هواپيما آسمان را تاريك كرد. صداي شديد انفجار همراه با نوري آتشين به در و ديوار كوبيده شد.
زهره و زهرا جيغ كشيدند. موج انفجار جيپ را از زمين بلند كرد و دوباره به زمين كوبيد. هر كس به سمتي پرتاب شد. يكي وسط خيابان، يكي در جوي آب... همه زخمي بودند، گيج و منگ بودند. نمي دانستند چه اتفاقي افتاده.
پاي زهره و زهرا خوني بود. هر دو مي لرزيدند، وحشتزده گريه ميكردند. احمد كجا بود؟ كنار جدول پياده رو. رنگ به صورت نداشت. سجاد درآغوشش بود. به جاي اين كه به داد زهره و زهرا برسد، سجاد را از نگاه بتول قایم ميكرد.
بتول، هم گردن رها شدهي سجاد را ديد، هم يك طرف بدن احمد را كه انگار به پهلو در حوض خون خوابیده بود... هم بي پناهي دختركانش را كه جيغ بي پناهي مي زدند، هم بيگانگي خودش را، از هم پاشيدگي خودش را...
احمد افتاده بود. سجاد افتاده بود. سجاد روي سينهي احمد، هر دو خوابيده دربرهم. مردم چرا شلوغ ميكردند. زهره و زهرا چرا جيغ ميزدند؟ مردم ميخواستند آنها را ببرند بيمارستان، ولی آنها نميرفتند، مادرشان را ميخواستند. مادري كه گاه جيغ ميزد و به سروصورتش مي كوبيد، گاه ميخنديد و ميگفت: «پسر عمه كجاست؟ چشم پسر عمه را دور ديدهاند.»
هنوز پسر عمه نيامده بود.
بتول زير لب ذكر گفت، اما هر چه كرد قلبش آرام نگرفت. مراسم داشت تمام می شد. حالا وقت غذا بود. وقت آن که در ديگ را بردارند. اما چه كسي جرأت اين كار را داشت؟ دست پر بركت هوشنگ جرأت خيليها را گرفته بود. پيش از آنكه دست او رو شود، براي خيليها ديگ نذري و غير نذري فرقي نداشت. با شجاعت در ديگ را كنار ميزدند و كفگير را دست ميگرفتند. يكي دو بار جمعيت غير منتظره آبروي مجلس را بر باد داد. يك بار در حدي بود كه همه دست و پايشان را گم كردند. هوشنگ به ناچار پا پيش گذاشت و كفگير را گرفت. وقتي همه سير شدند، هوشنگ گفت: «بقيه غذا رو بدين به در و همسايهها.»
از آن موقع بتول سفرهاي نينداخت، مگر با حضور پسر عمه.
سفره ها پهن بود و بتول چشم به راه. جوانها كار ميكردند، بتول نگاه ميكرد. آنها بيرون از خود انقلاب به پا كرده بودند و بتول درون خود. ميدانست سفرهاي كه پهن شده سفرهي غذا نيست، سفرهي آبروست. چند بار به جوانها گفت سفره را جمع كنند، منتظر هوشنگ بمانند، اما گوش كسي به اين حرف ها بدهكار نبود. هر كس كار خودش را ميكرد. كسي از طوفان درون بتول خبر نداشت.
- بتول ديوونه شده. كسي كه در يه لحظه هم شوهرش رو از دست بده، هم پسرش رو. دو تا دخترش هم راهي بيمارستان بشن، دیگه چیزی ازش باقی میمونه؟ اگر كوه باشد داغون ميشه.
ـ اگه بتول رو تنها بذارين دق ميكنه. اون الان شوکه شده، چیزی حالیش نیست.
ـ محيط زندگيشو عوض كنين. از شهر ببرينش بيرون. تموم در و ديوار و كوچه و خيابون اين شهر اونو ياد بچه هاش ميندازه.
بتول واقعاً داشت دق ميكرد. نه دوا و دارو تأثيري داشت، نه حرف و گفتگو. در وسط معرکه ی نبرد خبر به گوش هوشنگ رسید. ورمقان بمباران شده، خانوادهی دختر دايي از هم متلاشی شده، بتول هم دارد از دست میرود، او را برده بودند به روستايي دور افتاده تا خاطرات گذشته را فراموش کند.
هوشنگ خودش را رساند به بيمارستان. زهره و زهرا هم حالي بهتر ازمادر نداشتند. هوشنگ را كه ديدند بوي پدر بغضشان را ترکاند. خيلي گريه كردند. تازه يادشان افتاد دردشان درد زخم نيست، درد جدايي است. اين را هوشنگ هم فهميد. به همين منظور رفت پیش رييس بيمارستان. خيلي اين در وآن در زد تا رييس حاضر به ترخيص موقتي آنها شد.
بچه ها وقتي از بند بيمارستان رها شدند، انگار از جهنم رها شده بودند. وقتي فهميدند به ديدار مادر خواهند رفت، خودشان را در بهشت ديدند.
بتول بو ميكشيد.كارش از چشم انتظاري گذشته بود. شوك حادثه روح و روانش را چنان به هم ريخته بود كه هيچ كس را نميشناخت. هيچ سؤالي را جواب نميداد. با اين حال بوي انتظار را استشمام ميكرد. بويي كه حالا شديد شده بود.
خيليها سعي كردند هوشنگ را از تصميمش منصرف كنند، ولي او چهرهي شاد و معصوم دخترها را نشانشان داد و گفت: «اگه به مادراین ها رحم نميكنين، لا اقل به خودشون رحم كنين.»
بتول، زهره و زهرا را نميشناخت. از ديدنشان فقط حسی شيرين داشت. شيريني تماشاي دو شعله ي نوراني در ميان ظلمت، دو مشعل گرم در حصار زمستاني سرد. مشعلها در دست كه بود؟ هوشنگ!
- هنوز نيومده! كفگير هم داره به ته ديگ ميرسه.
بتول را انگار برق گرفت.
- مهمونا چي؟ چند نفر موندن؟
- گمونم نصفشون.
بتول دست گذاشت روي سرش. موجي سرد به مغزش هجوم آورد. چشمانش را بست. لبهايش زمزمه كرد، اشك ريخت. معلوم نبود ميخواهد موج را رام كند يا دل شكستهاش را حوالهي آسمان.
كسي كه با جرأت در ديگ را برداشته بود، با جرأت كفگير اول را زده بود، حالا، هم دستش ميلرزيد هم قلبش!
اطرافيان دستپاچهاش كرده بودند. يكي ميگفت كفگير بزن هر چه باداباد. يكي ميگفت اندازهها رو كم كن. هر نفر نصف كفگير.
ـ فوق آخرش عذرخواهي ميكنيم. چاره چيه؟
ـ يعني چي عذرخواهي ميكنيم! تا سفره جمع نشده، از بيرون غذا بخریم.
بتول همهي اينها را موج ميشنيد؛ همان موجي كه به مغزش حمله ور شده بود. هجوم هر موج دلش را طوفانی ميكرد، ميخروشاند.
دستي كه كفگير گرفته بود، آن را انداخت.
دستي ديگر تاريكي ديگ را شكافت و كفگير را ميان پنجه گرفت. انگار علم به دست گرفته بود.
اطرافيان را چنان هول برداشته بود كه از آمدنش غافلگير شدند.
هوشگ گفت: «معطل چي هستين؟ بشقابهاي خالي رو رديف كنين.»
يقيني كه از طنين صدايش برخاست، همه را به جست و خيز وا داشت.
اشك يخ
يخفروش گوني خيس را كنار زد، چند تكه يخ برداشت، انداخت تو زنبيل، عرق پيشانياش را با سر آستين چركينش گرفت و زنبيل را هل داد به طرف پير زن.
پير زن مشتش را باز كرد، يخ فروش اسكناس چروكيدهاي را از لاي مشتش برداشت و گفت: «زود برسونش خونه تا آب نشده.»
پيرزن زنبيل سنگين را برداشت و سلانه سلانه راه افتاد.
شهر مثل كوره بود. هواي داغ، اشك زنبيل را در آورده بود.
وقتي پيرزن پشت در خانه رسيد، پهنهي صورتش خيس عرق بود و دامنش خيس از يخ. زنبيل را زمين گذاشت، كمر خشكيدهاش را با آه و ناله صاف كرد. نفس اش به سختي بالا ميآمد. وقتي كليد را از كيف اش بيرون آورد، چشمش افتاد به مسير آبي كه از زير زنبيل جاري شده بود. از يخها چیز زیادی نمانده بود. پير زن آهي كشيد و كليد را با دستپاچگي به قفل انداخت.
- واي خدا تموم يخهام آب شد!
همان موقع هوشنگ به چند قدمي اش رسيد. دنبال خانهای میگشت كه متوجه پيرزن شد. خيسي چادر او تا كمر بالا آمده بود. بدون اين كه متوجه هوشنگ باشد، در را باز كرد و رفت داخل. قبل از این كه در را ببندد، هوشنگ صدايش زد، بعد نگاهی به پلاک خانهی پیرزن انداخت.
- ببخشيد مادر!
- خدا ببخشه مادر، با كي كار داري؟
هوشنگ با اطمينان پرسيد: «شما مادر آقا هادي هستي؟»
پير زن از خيسي چادرش خجالت كشيد. در حالي كه خودش را پشت لنگه در مخفي ميكرد، جواب داد: «آره ننه. دوستاش همه اومدن. شما هم بفرما تو الان صداش ميكنم.»
يك ساعتي از جلسه ميگذشت، اما هنوز هوشنگ خارج از جلسه بود. هر كس چند بار حرف زده بود، اما او ساکت بود و فكر میكرد. نگاهش را قفل كرده بود به پارچ آب يخ و چيزي نمیگفت. پارچ وسط اتاق و در دسترس همه بود. حبابهایي ريز سطح پارچ را روكش كرده بود. يك تكه يخ، سر از آب بيرون آورده و اهل مجلس را تماشا ميكرد. هوشنگ چشم دوخته بود به آن و لحظه لحظه فرو رفتن اش را در باتلاق آب تماشا ميكرد.
هادي او را زير نظر داشت. ميدانست موضوع مهمي ذهنش را مشغول كرده، اما هرچه فكر ميكرد پي به آن نميبرد. يك بار خيال كرد تشنه است. يك ليوان آب برايش ريخت، ولي او نخورد.
هوشنگ واقعاً تشنه بود. هم خشكي لبش اين را ميگفت، هم آتش جگرش. اما ميلي به آب نشان نميداد. گويا عطشي بزرگتر عطش جگرش را پوشانده بود.
افراد حاضر در جلسه ميخوردند، مينوشيدند و درباره ي موضوع جلسه حرف مي زدند، اما هوشنگ در افكارش غوطه ور بود. تا اين كه پيرزن با یک پارچ آب يخ دیگر آمد تو. پارچ قبلی را که آب خالی بود، برداشت و پارچ جدید را گذاشت. افراد جلسه از شدت عطش ليوانهايشان را پيشاپيش در دست گرفته بودند.
پيرزن وقتی از اتاق خارج مي شد، هوشنگ را ياد مادرش انداخت.
چشمش را تازه عمل كرده بود. دكتر گفته بود ده روز تمام استراحت كند. شهلا قبول كرده بود عين اين ده روز را در كنارش باشد، آبي به دستش بدهد، پرستارياش را كند.
در اين ده روز كه شهلا خانه نبود، بچهها هم نبودند. آنها هم رفته بودند پيش شهلا. خود هوشنگ هم خيلي در خانه آفتابي نميشد. يك پايش در سپاه بود، يك پايش در خانهي مادر.
ده روز يخچال بيمصرف در خانه چه معني داشت؟
در اين ظِلّ گرما كه يك دقيقه تشنگي را نميشد تحمل كرد، ده روز يخچال داشتن...
ده روز يعني دست كم ده بار كمتر زنبيل به دست گرفتن، سلانه سلانه راه خانه تا بازار را رفتن، بار سنگين يخ را سبك به مقصد رساندن...
هوشنگ برخاست؛ بيمقدمه!
هادي جا خورد و پرسيد: «كجا؟»
ـ شما جلسهرو ادامه بدين، من كار واجبي دارم.
ـ اگه كاري از دست من ساخته است...
هوشنگ تشكر كرد و راه افتاد.
وانت دنده عقب رفت و پشتش را چسباند به لنگههاي كوچك در. هوشنگ دو لنگه ي در را باز كرد و به راننده گفت: «اگر زحمتي نيست بيا كمك.»
راننده پريد پايين.
- اي به چشم. حالا فروشيه يا تعميراتي؟
هوشنگ در حالي كه يخچال را ميخواباند، گفت: نه فروشي، نه تعميراتي. جابجايي از اين خونه به اون خونه.
راننده زد زير خنده.
- از اين خونه به اون خونه، از اون خونه به كدوم خونه؟ اي والله بابا. معلومه وضعت خيلي توپه.
هوشنگ يك طرف يخچال را بلند كرد و گفت: «آره، همچين كه ميزنم زمين هوا ميره، نميدوني تا كجا ميره.»
هر دو خواندند و خنديدند.
- من اين توپو نداشتم، مشقامو خوب نوشتم...
تکان
اتوبوس تکان های شدیدی داشت. وقتی ویراژ میداد، وقتی ترمزهای تند میگرفت، وقتی مسافرها را بالا و پایین می انداخت، هیچ کس تعجب نمیکرد. هیچ کدام این ها غیر منتظره نبود. اتوبوس، اتوبوس جاده بود. هر ماشین دیگری هم که بود، از قروه تا تهران دهها بار ترمز می کرد، سبقت میگرفت، می لرزید، می لرزاند. کسی غیر از این توقع نداشت. این قلب نامیزان شهلا بود که تحمل این همه تلاطم را نداشت. وقتی قلب او نامهربانی می کرد، قلب هوشنگ هم به تپش می افتاد. قلب هر دو از هم خبر داشت. نه به این خاطر که هردو کنار هم در یک ردیف نشسته بودند، حتی زمانی که فرسنگها از هم دور میشدند، وقتی هوشنگ در خط مقدم جبهه بود و شهلا در خانه، یک وقت قلب شهلا خبر از قلب هوشنگ می داد، یک وقت قلب هوشنگ خبر از قلب شهلا.
حالا این قلبها نیاز به عمل داشت. هر کدام یک جور. یکی عمل پزشکی، یکی عمل عاطفی. قلب هوشنگ وقتی مریض عاطفی شد که فهمید قلب شهلا مریض است. خیلی خودش را به این در و آن در زد. با دست خالی چکار میتوانست بکند؟ حتی کرایه برای ماشین سواری نداشت. واِلّا کی از دلش میآمد شهلا را سوار اتوبوس جادهای کند؟
فرمانده سپاه قروه ماشین سپاه را با یک سرباز راننده در اختیارش گذاشت.
- این سرباز و ماشین تا پایان عمل در اختیارتو.
هوشنگ برای این که وسوسه نشود، معطل نکرد. سریع به دفتر اتوبوسرانی رفت و دوتا بلیت خرید. فرار از دست فرمانده کار آسانی نبود. خودش آمده بود دنبال هوشنگ تا به زور هم که شده ماشین و راننده را تحویلش بدهد. غافل از این که هوشنگ و شهلا دور از چشم فرمانده خودشان را به اتوبوس رساندهاند!
وقتی اتوبوس حرکت کرد، هر چند شهلا حال خوشی نداشت، اما هوشنگ احساس پیروزی می کرد. اما حالا چه؟
هوشنگ ناراحت بود. نه از پس زدن ماشین سپاه، از سختی آنچه مجبور بود تحمل کند.
کاش ناراحتی قلبی هم برای خودش بود. آن وقت تحمل برایش آسانتر میشد. اصلاً برای راحتی خودش به کسی رو نمیزد.
حالا هم رو نزده بود، دنبال حقاش رفته بود.
تقاضانامه را گذاشت جلوي مسؤول صندوق.
دفعات قبل كه وام را براي خودش نميخواست، با جسارت اين كار را ميكرد، اما حالا با خجالت. مسؤول صندوق پيش از اينكه تقاضانامه را ببيند، خوش و بش كرد. همين كه چشمش به متن تقاضا افتاد، لب و لوچهاش جمع شد. حين خواندن، مدام ابرو بالا می انداخت و نچ و نوچ می كرد.
- بعله، نوشتي؛آهان! به علت اين كه همسرم بيماري قلبي دارد و نياز فوري به عمل، لطفاً در صورت امكان وام ضروري... الي آخر. خوب، اولاً من دعا ميكنم همسرتون نياز به عمل پیدا نکنه و خوب بشه. البته تا تقدیر خدا چی باشه. نمی شه چیزی رو به زور از خدا خواست! میگن برگی از درخت نمی افته مگر به اذن خدا. دوماً...
هوشنگ نگاهی به ساعتش انداخت. رشتهی کلام از دست مسؤول صندوق در رفت. کمی منّ و منّ كرد و زد به شوخي.
- اصلاً ببينم، مگه جناب عالي تازه وام نگرفتي؟ راستشو بگو زرنگ، اون براي عمل كدوم خانومت بود؟ نكنه به نام قلب اين خانم ميره به کام اون يكي خانم؟ هه، هه، هه...
حوصله ی هوشنگ سر رفت. با نوک انگشت زد روی میز و گفت: «آقای محترم! شوخی رو بذارین برای بعد. ما همين امروز بايد راهي بيمارستان بشيم. تا حالا هم كه نرفتيم، به خاطر وام بوده.»
مسؤول صندوق که برخورد هوشنگ خوشش نیامده بود، خودش را به كاري مشغول كرد و گفت: «شرمندهام آقاي ورمقاني. خودتون كه ميدونين، عدالت شرط اول هر كاره. اصولاً هر کی وارد اين دفتر ميشه، حتماً يه مشكلي داره. ما آدم بدون مشكل نداريم...»
هوشنگ بدون هیچ حرفی تقاضانامه را برداشت و راه افتاد. بين راه چنان غرق در فكر بود كه فرماندهي سپاه قروه را نديد. نه فقط او را، جلوي پايش را هم.
فرمانده به خاطر او آمده بود. از وقتي خبر گرفتارياش را شنيده بود، بیواسطه افتاده بود دنبالش. میخواست سهم وام خودش را به او بدهد. ميدانست به سختي قبول ميكند، برای همین خودش دست به کار شده بود.
هوشنگ وقتي متوجه او شد كه در آغوشش جا گرفت.
ـ سلام ، اِ ، شما !...
عليك سلام دلاور! كجا با اين عجله؟ ميدوني كي تا حالاست تو سواري و من پياده؟ چرا خودتو آفتابي نميكني؟ حالا ما دیگه غریبه شدیم؟
ـ اختیار دارین.
فرمانده بازوی هوشنگ را گرفت و گفت: «غصهی هیچی رو نخور. هم وامت جوره، هم برگه مرخصی، هم ماشین برای اعزام خانومت به تهران.
هوشنگ که جا خورده بود، پرسید: «شما از کجا خبر دارین؟»
فرمانده دست هوشنگ را گرفت و كشيد دنبال خودش.
ـ بيا بریم. اگر من نفهمم پرسنلم چه گرفتاري داره، پس چه فرماندهي هستم؟
هوشنگ در فکر فرو رفت. مرخصی حق خودش بود. وام هم حق فرمانده. می توانست به هر کس که میخواهد واگذارش کند. ولی ماشین سپاه چه!
روح
دل زمين براي بلعیدن بذرها باز بود و دهان كلاغ ها برای دزدی بذرها. همين كه ميرزا اولين مشت گندم را پاشيد به حلقوم زمین، يك دسته كلاغ فرود آمد. همه با هم داد و قال ميكردند. تندتند نوك ميزدند و دانهها را ميخوردند. شاید خيال می کردند ميرزا برايشان سفره پهن كرده.
-كيش...كيش... برین پی کارتون تا نفلهتون نکردم.
کیش و هوار ميرزا به جز پراندن يك دسته و نشاندن دستهي ديگر، فايدهاي نداشت.
ميرزا يكي از كارگرها را فرستاد دنبال مترسك. بعد از کار خودش خندهاش گرفت.
- تو هم دلت خوشه میرزا. فرستادی دنبال مترسک که چی؟ کلاغا از خودت نمی ترسن، از لباسات بترسن؟
كلاغ ها بالا سر ميرزا معرکه گرفته بودند، میرفتند، میآمدند، سر و صدا ميكردند. ميرزا هم مدام داد میزد و تهدیدشان میکرد.
كارگرها ميزدند زير خنده. از آن ها بیشتر خود ميرزا ميخنديد.
وقتي مترسك وسط زمين كاشته شد، كلاغ شجاعي روي دستش نشست. بمب خنده ي كارگرها منفجر شد. ميرزا مشت لوله كردهاش را به دهان چسباند و هاج و واج نگاه کرد!
- اِ اِ اِ تو رو خدا نگاه کن. كلاغ سياهم ديگه ما رو دست انداخته.
كلوخي پرتاب كرد به طرف مترسك. كلاغ پريد بالا و داد و قاركنان رفت. ميرزا به كارگرها گفت: «بخندين. نوبت منم میرسه. روز درو وقتي به جاي گندم آه و حسرت درو كردين، معلوم میشه کی میخنده، کی گریه میکنه.»
ميرزا نفس خستهاش را بيرون داد و اندیشمندانه سر جنباند.
- آقا دونهها رو زير خاك قايم كنين. هرچند زحمتش بيشتره، در عوض مطمئن تره. راست ميگن مالتو سفت بگیر، همسايه رو دزد نگير. حالا كه سمبهي كلاغ ها پر زوره، ما هم باید سمبه مون رو پر زور كنيم.
یکی از کارگرها گفت: «خیلی حرص می خوری آمیرزا. اگه ما رو خدا آفریده، این کلاغارو هم خدا آفریده.»
کارگر راهش را کشید و رفت، اما حرفش تا ته دل میرزا وارد شد. برای چه حرص می خورد؟
فکرش رفت سمت مسافری که در راه داشت.
كمي و زيادي محصول تازگي نداشت. يك سال فراواني بود، يك سال قحطي. یک سال زمین خوردن داشت، یک سال پاشدن. هر جور كم و کسري را با قناعت ميشد تلافی كرد، اما هر بچهاي را چطور؟
تن میرزا داغ شد. حساب يك عمر زندگي بود و چند نسل آبروداري.
محبوبه گفته بود: «روح به تن بچه دميده شده. لنگ و لگد میزند.»
میرزا هم خوشحال شده بود، هم مضطرب. هم دلش غنج رفته بود، هم تشويش و اضطراب به سينهاش لنگ و لگد زده بود. حالا هرچه میگذشت بیشتر مضطرب میشد، بیشتر به هم میریخت. سر کارگرها غر میزد، به کلاغها سخت میگرفت، با خودش حرف میزد.
يك بار بچهي خدامراد میآمد جلو چشمش؛ عليل و ناقصالخلقه. يك بار بچهي غلامعلي؛ هيز و آتش پاره. غلامعلي ميگفت: «کاش پسرم شل و كور میشد، اما هرزه نمیشد. هر جا دزدي ميشه، پسر منو نشون ميدن. هيزي ميشه، پسر منو نشون ميدن. نه زندان و شكنجه تونست آدمش كنه، نه دسته اسکناس و قربون صدقه.»
ميرزا حق داشت نگران باشد. به قول حاج فتحالله؛ فرزند، خلف آدم است. خلف ناقص يك دردسر دارد، ناصالح هزار و يك دردسر. حكم خلف، حكم خشت اول است.كج باشد، یک وقت تا قیامت کج میرود. شوخي نيست، حساب سرنوشت چندین نسل است.
یکی از كارگرها عرق پيشانياش را چلاند. بين نگاه درماندهي ميرزا و غروب خورشيد حايل شد و گفت: «آميرزا! نزديك اذان مغربه، تعطيل نميكنين؟»
ميرزا سردرگم، چشم گرداند به اطراف. دلواپس بود. كارها ناتمام مانده بود. كارگرها داشتند دست از كار میكشيدند و خورشيد دامن از صحرا. همه دست به دست هم داده بودند تا نشاط و امید را در دل میرزا غروب كنند. اين جور وقتها مسجد طلوعش بود. حرفهاي حكيمانهي حاج آقا فتحالله آب خنكي بود برآتش دلش.
حاج فتحالله دست گذاشت روي شانهاش.
- درمونده نبينمت آميرزا. چرا پکري؟
- دلم آروم و قرار نداره حاج آقا.
- تو آرامگاه خدا از ناآرومي حرف میزنی؟ خدا رو خوش میآد؟
- چیکار کنم حاج آقا؟ شما یه راهی جلو پام بذار. هر چی میریم جلوتر دل نگرانیم بیشتر میشه. می دونین که از چی حرف میزنم...
حيا دهانش را بست، اما حاج فتحالله منظورش را فهميد. دست پينه بستهاش را گرفت و کشید دنبال خودش.
- بیا بشین پیش خودم ببینم حرف حسابت چیه میرزا.
وقتی لبخندش را حوالهي چشمان میرزا كرد، به او آرامش داد. بعد ادامه داد: «آميرزا! ميدونستي بچه تو شکم مادر میشنوه؟»
چشمان ميرزا تیز شد در چشمان حاج فتحالله.
- جل الخالق! مگه میشه؟
- آره بندهي خدا! تربيت آدم قبل از به دنيا اومدن شروع ميشه. همون طور که تغذیهش قبل از به دنيا اومدن شروع ميشه. اینو گفتم که فقط به فكر غذاي جسم نباشی. بچه غذای روح میخواد.
میرزا هاج واج نگاه کرد و گفت: «چه جوری!»
- اعوذ باالله من الشيطان الرجيم. بسم الله الرحمن الرحيم. قل هوا لله احد...
تپش قلب محبوبه بیشتر شد. صدای قرآن دو قلب را در دلش به تپش وامیداشت. دو قلب را بيدار مي كرد. انگار قلبها ميخواستند در بيداري از هم پيشي بگيرند.
- الله الصمد. لم يلد و لم يولد. و لم يكن له كفواً احد.
محبوبه چشمش را بست، گوشش را تيز كرد. وقتي لبخند زد، اشك از گوشهي چشمش سرازیر شد.
ـ باز هم بخون ميرزا، به خدا صداتو ميشنوه. داره يه جوري حاليم ميكنه كه می شنوه. خيلي خوشحاله. باز هم بخون.
باز هم خواند. هر بار دلش روشنتر شد.
حاج آقا عجب لقمهاي در كاسهاش گذاشته بود. تمام نگراني اش را خالی كرده، اميد به جايش پر کرده بود. حالا اين اميد را بايد ماندگار می کرد. روزگار پر از رویش و ریزش بود. زمين خوردن داشت، برخاستن داشت. نمي توانست هر روز و هر ساعت براي هر ریزش احتمالی تب كند و بمیرد! بايد تكليفش را با دل بی ثباتش يكسره ميكرد. بايد به دلش ميفهماند كه مال و منال و فرزند و عیال قباله ي شخصي نيست، امانت است. امروز هست، فردا نيست. وقتي نيست، نوبت حسابرسي است.
شقيقههاي ميرزا گر گرفت. چشمانش را بست و زير باران اشك زمزمه كرد.
- خدايا! از اين كه منو لايق امانت خودت دونستي، متشكرم. از اين كه ميخواي امتحانم كنی، خیلی مخلصم. معلومه ولم نكردي والّا شيخ فتحالله رو سر راهم نميذاشتي. اي خدا، ميخوام باهات یه معامله مردونه بكنم، یه قول وقرار مردونه باهات بذارم. مگه نگفتی در ازای هر يه قدم ما ده قدم برمی داری؟ خوب، من می خوام یه قدم خودمو بردارم. میخوام به حرفت گوش بدم. نون پاک به زن و بچهم بدم. شده باشه با جون كندن، شب و روز دویدن. تو هم مواظب پاکی دل بچهم باش. کاری کن آبروي طايفه بشه، افتخار يه نسل بشه. قول مي دم هميشه مثل يه امانت نگاش كنم. از چشمام بيشتر مواظبش باشم. هر وقت هم خواستي...
یک لحظه مردد شد جملهاش را تمام کند یا نه. به نظرش کسی این وسط حایل شده بود. میرزا خیلی زود به خود آمد.
- اعوذ باالله من الشيطان الرجيم. ای خدا قول میدم هر وقت خواستی دو دستي تقديمت كنم.
ميرزا به صدای دلش گوش داد.آرام بود، آرام آرام. آنقدر كه وقتي محبوبه دست به كمر آمد و آه و ناله سر داد، ضربانش بالا نرفت، رنگ از رخسارش نپرید.
پيامبران كوچك
ورمقان در شبي آرام فرو رفته بود.
هنوز خبر به گوش آبادي نرسيده بود.
خبر، يك كيلومتر دورتر از ديوارهاي ده، نفس زنان داشت ميآمد.
مراد مثل بره ميدويد سمت ده. سر و گردن و پيراهنش خيس عرق بود و گيوههايش كهنه و ريش ريش. وقتی می دوید، پاشنه ها خاك را فواره مي کردند به آسمان و تن خستهی او را به آبادي نزديك ميكردند.
اين نفس سوخته، اين تن خسته و اين گيوه هاي زهوار در رفته، بايد كمي طاقت ميآورد. جان بچه ها بود و به موقع رسيدن مراد.
شب بود. يك شب خوش عطر تابستان.
هنوز خورشيد دامن نكشيده بود كه مسجد آبادي پر شد از جماعت. نوجوان ها زودتر از بقيه آمدند. حتي زودتر از حاج فتح الله كه هميشه پيشتاز بود.
معلوم بود خبرهايي است. نوجوانها مثل زنبور دور هوشنگ ميچرخیدند و پچ پچ ميكردند. همه از او خط ميگرفتند. آستين بالا ميزد، همه ميزدند. وضو ميگرفت، همه ميگرفتند.
حاج فتحالله وقتي جمع يکدست آنها را ديد، لبخندي نثارشان كرد، تشویقشان کرد.
- احسنت، بارك الله به اين پيامبران كوچك.
هوشنگ با تعجب گفت: «بله؟»
حاج فتحالله که منتظر این سوال بود، لبخندی زد و جواب داد: «تو روايات اومده، جوان مؤمن نسبت به پير مؤمن، مثل پيامبره نسبت به مردم عادي.
بچه ها از ذوق ريسه رفتند. همه منتظر عكس العمل هوشنگ بودند. هوشنگ فرصت را غنيمت شمرد و گفت: «حاج آقا ! اي كاش همهي بزرگترها مثل شما بودن. اونا مارو نوجوون هم حساب نميكنن، ولي شما ميگين اينطوري. دست به سياه و سفيد ميزنيم ، ميگن نكن بچه!»
بچه ها زدند زير خنده. منظور هوشنگ را از سياه و سفيد ميدانستند. برای همین سیاه و سفید، زودتر از هر شب دیگر آمده بودند مسجد.
حاج فتح الله كه به خندهي آنها شك كرده بود، با كنايه گفت: «تا اين سياه و سفيد چي باشه!»
همین مراد كه ظرفيت كمتري داشت، هول كرد. به خيالش همين حالا بايد بگويد منظور از سياه و سفيد چيست. داشت مِن مِن ميكرد كه هوشنگ به دادش رسيد.
- هر چي باشه! فرقي به حالشون نميكنه. مارو تو كوچه مي بينن، چپ چپ نگاه ميكنن، انگار ميخواهيم مردم آزاري كنيم. تو مسجد مي بينن، چپ چپ نگاه ميكنن، انگار ناپاكيم. به همه كارهاي ما ايراد ميگيرن، ولي هيشكی نيست به كارهاي خودشون ايراد بگيره. نمونه اش مؤذن مسجد. وقتي ما ميخواهیم اذان بگیم، دنبالمون ميذاره. هر كي ندونه خيال ميكنه تو خط قرآن دست بردیم.
- حاج فتح الله دستي به محاسنش كشيد و گفت: «عجب! پس چرا اينارو تا حالا به من نگفتين؟ غير از پسر آمیرزا ديگه كي دوست داره اذان بگه؟
هوشنگ نگاهي به جمع بچهها انداخت و اشاره کرد. همه گفتند: «همهمون.»
حاج فتحالله گفت: «خيلي خوبه. از امشب همهتون اذان بگين. يكي تو حياط مسجد، يكي بالا پشت بوم، بقيه هم سركوچههاي مسجد.
بچه ها خوشحال شدند. حاج فتح الله بازوي هوشنگ را گرفت.
ـ آقا هوشنگ، پسر آمیرزا! مسؤوليت اين كار به عهدهي خودته. ببینم چیکار میکنی.
ـ خيالتون راحت باشه حاج آقا.
هوشنگ بچه ها را دور خودش جمع كرد.
- از اين بهتر نميشه بچهها! امشب فكر همه ميره پيش اذان ما. ما هم تو اين فرصت ميريم دنبال نقشه مون، اين طوري هيچ كس متوجه نميشه.
يكي گفت: «كاشكي امشب حاج اقا زياد سخنراني كنه.»
ديگري گفت: «هوشنگ! اگه بابات تا آخر سخنراني نشينه چي؟ اگه بياد خونه ببينه ماشين...»
هوشنگ صدا يش را سپر صداي او كرد.
ـ هيس!
بچه ها اطراف را پاييدند. ميرزا علي در چند قدميشان بود. همه سلام كردند. ميرزا از این که همگی به یکباره مؤدب شده بودند تعجب کرد پرسید: «امشب زود اومدين مسجد! خبري هست؟»
هوشنگ گفت: «ميخواهيم اذان بگيم آقا جون.»
ميرزا لبخندي زد و رد شد.
- آفرين، آفرين.
هوشنگ شروع كرد به تعيين محلهاي اذان.
- حبيب پشت مسجد سر كوچه، اسدالله ننه اعظم جلوي مسجد، نعمت توي حياط مسجد، مراد رو پشت بوم...
از آن جماعت، تنها مراد جان به در برده بود.
بقيه چه؟
خودش هم چيزي نميدانست. نه از تعداد مردهها، نه از تعداد زخميها. تاريكي اجازه نداده بود چيزي ببيند. تنها جيغ و فرياد بچه ها را شنيده بود. عقلش همين اندازه قد داده بود كه بدود سمت آبادي و مردم را خبر كند. مردم كجا بودند؟ بيشترشان تو مسجد، پاي صحبت حاج فتح الله.
مراد آرزو كرد صحبت بعد از نماز تمام نشده باشد. والا مجبور بود براي خبركردن مردم وقت زيادي صرف کند.
نيمه جان رسيد سر كوچهي ننه اعظم. كوچه سوت و كور بود، اما از پنجرهي بزرگ مسجد، نور مي پاشيد به تاريكي.
مراد گريه اش گرفت. آرزو كرد كاش نيم ساعت پيش بود. همه سالم بودند. هنوز اتفاقي نيفتاده بود. چه شور و شوقي داشتند موقع اذان گفتن.
از بام بلند مسجد سقف تمام خانه ها و باغ هاي ورمقان پيدا بود. مراد از ميان باغ ها، باغ ميرزا علی را پيدا كرد. دهانش اذان می گفت، چشمش ماشين ميرزا را جستجو مي كرد. وقتی به حی علی خیر العمل رسید، رنگ زرد جیپ در زیر نور کدر غروب خودنمایی کرد. دل مراد غنج رفت براي سوار شدن و كيف كردن. يعني هوشنگ ميتوانست آن آهوي زيبا را از لانهاش بيرون بكشد و يك سواري سير به بچهها بدهد؟
- هو، مراد! حيّ علي خيرالعملو چند بار ميگي؟
مراد به خود آمد. كفشهاي مردم هنوز جلوي در بود و صداي استكان نعلبكي ميآمد. معلوم بود مجلس تمام شده و هنگام گپ و گفت آخر مجلس است.
بی معطلی در را هل داد. همهي نگاهها چرخيد به سمتش. بعضي ها استكان در دست، يكي قند بر لب، ديگري هورتكشان.
همه فهميدند خبري شده. پيش از همه حاج فتح الله برخاست.
- چي شده مراد؟
- با جيپ... آميرزا... رفته بوديم... سواري...
ميرزا مثل فنر از جا پريد.
- چي؟ با جيپ من!
حاج فتح الله دستش را برد جلوی دهان میرزا.
- آروم باش، اجازه بده ببينم چي ميگه.
مراد با ترس به اطرافش نگاه کرد.
- جيپ... چپ كرد!
يكي گفت: «يا اباالفضل.»
ديگري گفت: «بچهم.»
ميرزا علي نتوانست چيزي بگويد. پاهايش سست شد و نشست.
حاج فتح الله دست مراد را گرفت و كشيد دنبال خودش.
- طوري نيست ميرزا. بيا ببينم كجا چپ كرده.
جماعت شليك شد سمت بيرون. بعضي با كفش، بعضي پا برهنه. همه دنبال حاج فتح الله و مراد. ميرزا علي شده بود اسفند روی آتش. می خواست از مسجد بجهد آن سوی آبادی. بی صبرانه خودش را برساند سر حادثه.
مراد هق هق ميكرد و حرف ميزد.
- وقتي داشت چپ ميكرد... من پريدم بيرون... بعد ماشين معلق زد تو گودي كنار جاده. من فقط صداي جيغ و داد شنيدم.
وقتی چشمش به رنگ پریده ی میرزا علی افتاد، ادامه داد: «به خدا هوشنگ تقصيري نداشت. ميخواست به ما خوبي كنه. هميشه خوبي ميكرد. صندوق صندوق ميوه بمون مي داد. ما هم به حرفش گوش مي داديم، مياومديم مسجد، درس ميخونديم. وقتي فهميد خيلي دوست داريم ماشين سوار شيم، دلش به حالمون سوخت.»
همه خبر دار شدند. هر كس با هر وسيله اي مي توانست راه افتاد. يكي با اسب، يكي با موتور، يكي با دوچرخه، و اغلب فانوس و چراغ قوه به دست. سوارهها زودتر از همه رسيدند. يكي داد زد: «جيپو پيدا كردم، درب و داغون شده، ولي از بچه ها خبري نيست.»
این خبر ستون خیمه ی ميرزا علي کشيد، ديگر نتوانست قدم از قدم بر دارد.
حاج فتح الله گفت: «اطرافو خوب بگردين.»
مردم سر و صدا ميكردند. هر كس به سمتي چراغ قوه ميانداخت. صدای جیغ و گریه ی زن ها از دور گلولهای شده بود به سینهی میرزا. و سرزنش مردها، چماقی بر سرش. در برزخگیر افتاده بود. هركس براي فرزند خودش جان ميداد، بعد سركوفتش را حوالهی میرزا ميکرد. ميرزا براي كه جان ميداد؟ براي هوشنگ يا خودش كه زیر دین تكتك خانوادهها گرفتار شده بود؟
چسبيده بود به زمين، تكان نميخورد. يعني نميتوانست تكان بخورد. نميدانست چه سرنوشتي سر راهش کمین کرده. هم از سرنوشت هوشنگ ميترسيد، هم از سرافكندگي خودش!
تلنگر خورد. نمی دامست از جانب که! به خود آمد. چه کسی به خودش آورد؟ چه کسی وادارش کرد از خودش بپرسد؛ هوشنگ سرافكندگي؟ پس حساب آن معاملهی مردانه با خدا چه میشود؟ یا آن معامله دروغی بوده، یا این خبرها اشتباه است.
مردم ورجه وورجه ميكردند، با عصبانيت طعنه ميزدند، اما ميرزا در عالم ديگري بود. سفر کرده بود به دوازده سال پيش.
داد و فریاد یکی شک به دل همه انداخت.
- اگه مردن پس جنازه شون كو؟ زمستون هم كه نيست بگيم گرگا خوردن.
اسم جنازه تن مراد را لرزاند. وحشتزده به سياهي علفزار چشم دوخت. همان وقت علفها تكاني خورد و فرياد او را در فضا تركاند.
- او...اونا هاش. اون علفا داره تكون ميخوره... به خدا راست میگم.
همه دويدند به سمت مراد.
- كو، كجاست؟
انگشت لرزان مراد، همه را كشاند سمت علفزار. هنوز به چند قدمي علفها نرسيده بودند كه هوشنگ فرياد زد: «فرار كنين بچه ها، پیدامون کردن!»
شبح هاي سياه از لاي علفزار پرتاب شدند بيرون. انگار به درخت پر از گنجشك سنگ زده بودند. ميرزا از ميان همهي صداها صداي هوشنگ را شناخت.
يكي داد زد: «برگردین خونههاتون تا بیشتر از این سیاه نشدیم. اينا از ما هم سالم ترن، بازي مون دادن!»
مراد شبحها را شمرد. يكي، دو تا، سه تا...
بعضيها با آه و ناله ميدویدند. بعضيها لنگلنگان. بعضی كمرشان را چسبيده بودند، اما همه بودند.
ميرزا نگاهي به جيپ انداخت. مچاله شده بود و هر كدام از چرخهايش در سمتي.
نفس حيرانش را بيرون پاشید. رو كرد به آسمان پر از ستاره، هر چه در خود به دنبال جملهاي گشت، پيدا نكرد. بغضش تركيد و زير سيلاب اشك فرياد زد: «اي خدا!»
شش سرباز مسلح دويدند سمت وانت لندكروز. هركس سعی می کرد ديگري را جا بگذارد. همه ميخواستند از هم جلو بزنند؛ ميخواستند زودتر از هم به وانت برسند.
هركه زودتر ميرسيد، جايزهاش جاي دنج وانت بود. جاي دنج كجا بود؟ پشت شيشهي عقب. جايي كه ميشد نردههاي حفاظ پشت شيشه را گرفت، به حرفهاي افراد داخل وانت گوش داد و برای بقیه تعریف کرد.
اوايل، سربازها با هم رودرواسي داشتند. از جای دنج وانت خوششان می آمد، اما وانمود نمیکردند. بدون این که به روی خودشان بیاورند، تند تند راه میرفتند، وقتی جای دنج را اشغال می کردند، یک تعارف الکی هم میزدند. بعد سفت و سخت جایشان را میچسبیدند تا از دستشان نرود. رفته رفته رودرواسیها کنار رفت و تصاحب جای دنج به مسابقه تبدیل شد.
این بار هم مثل همیشه، دو سربازی که زودتر از بقيه رسيده بودند، پشت شیشه را تصاحب کردند. یکی از سربازها که دیرتر از همه رسیده بود، جرزني كرد. معلوم بود از اين كه هميشه ديرتر از بقيه ميرسد، كلافه شده است. براي يك بار هم که شده ميخواست مزهي پيروزي و پشت شيشه نشيني را تجربه كند. اخمهايش را درهم كرد و گفت: «اصلاً كي گفته بايد مسابقه بديم؟ جمع كنين اين مسخره بازيهارو. بزرگي گفتن، كوچيكي گفتن. تازه من بعد از مهرباني ارشد اردوگاهم. مگه نه مهرباني؟»
مهران پاسخش را با خنده داد. یکی از سربازها که نرده های پشت شيشه را محكم چسبيده بود، گفت: «ارشدي، مال خودت ارشدي! اگه راست ميگي ارشدي رو از مهرباني ياد بگير.»
سرباز کلافه كه ديد با زبان خوش حريف او نمیشود، دست انداخت، پشت يقهاش را گرفت، پرتابش كرد به طرفي و خودش جاي او نشست. هنوز كشمكش اين دو ادامه داشت كه جای سرباز دیگر هم اشغال شد. در تمام اين مدت، مهرباني فقط تماشا ميكرد و چيزي نميگفت. موقع مسابقه هم هيچ وقت برنده نمی شد. در حالي كه موقع كارهاي سخت و جدي جلوتر از همه بود.
یکی از سربازها ميگفت: «خودش آهسته ميدود. فقط ميخواهد همرنگ جماعت باشد.»
یکی داد زد: «بچهها، سردار! سردار ورمقاني داره مياد.»
اسم سردار فيوز همهشان را پراند. سر و وضع همه به هم ريخته بود و صورت ها سرخ و عرق کرده.
غفور نشست پشت فرمان و ماشين را روشن كرد. مهرباني چند قدم رفت به استقبال سردار. كار هميشهاش بود. وقتی برمی گشت، دو سرباز دیگر از فرصت استفاده کرده، جای دنج را اشغال كردند. حالا همهی سربازها با بغض به آن دو نگاه میکردند، ولی جلوی سردار کاری نمی توانستند بکنند. اشغالگران لحظهاي كه به احترام سردار به پاخاسته، پا كوبيدند، بدجوری نگران از دست دادن جا بودند.
مهرباني در ماشين را براي سردار باز كرد و گفت: «سردار! امروز ديگه بايد بفرمايين جلو.»
حرف مهرباني جرقهای به تاریکخانهی ذهن سردار زد. یک لحظه نگاهی به چشمان پر رمز و راز مهرباني کرد تا نشانی بیابد. مهرباني خندید. سردار وقتی پايش را روي سپر ميگذاشت تا خودش را از پشت وانت بکشد بالا، گفت: «يعني تو هم میگی امروز با روزاي ديگه فرق داره مهرباني؟»
اين حرف، مهران را ياد خواب ديشب انداخت. در گشودهی ماشین را محكم بست و رفت سراغ سردار.
- واسه چی باز هم رفتین عقب؟
- واسه این که می خوام یه کم هوا بخورم، از هوای آزاد تنفس کنم.
دو سرباز اشغالگر بلند شدند و جاي غصبيشان را تعارف كردند به سردار. حرص سربازان دیگر حسابی درآمده بود، ولی به روي خودشان نمیآوردند.
سردار در انتهای وانت نشست و تكيه داد به در.
- شما راحت باشین. جاي هميشگي من اينجاست. هيچ فرقي هم با اونجا نداره؟
از دهان یکی از سربازان سادهلوح در رفت: «سردار! اينجا نرده داره، جاي دست داره. تازه هر حرفي تو اتاق زده بشه...»
دیگری گفت: «هيس!»
سردار زد زير خنده و گفت: «اي شيطونها!»
همه خنديدند. ساده لوح رنگ داد و رنگ پس گرفت.
مهران خودش را بالا كشيد و رودرروي سردار نشست. هنوز داشت به خوابش فكر ميكرد و به حرفي كه زده بود. سردار پرسيد: «امروز چرا اصرا ركردي برم جلو؟»
مهران فكري كرد و گفت: «آخه نميشه هم شما اينجا بشينين، هم ما.»
سردار گفت: «یعنی چی؟ این همه جا!»
رفتار شیرین سردار جرأت مهران را برای صحبت صميمانه بیشتر کرد.
- شما اظهار علاقه به ما سربازا میکنین، ولی هیچ وقت به حرف هامون گوش نمی دین.
سردار كف دودستش را ماليد به پوتينهاي مهران و كشيد به صورتش.
- من اينطوري به شما علاقه دارم عزيز! باورت ميشه؟ با خاك پوتين شما تيمم ميكنم. این چه حرفیه می زنی؟
مهران از شرم و حیا سرخ شد. به جای حرف، بغض گلويش را گرفت. سربازها که این صحنه را دیده بودند، خودشان را زدند به بيتوجهي. غفور از آينه داشت نگاه ميكرد. سردار اشاره كرد راه بيفتد.
ماشين كه راه افتاد، لب هايش زمزمه ای را آغاز کرد.
می خواست به پايگاههاي تحت امرش سرکشی كند. اين كار هميشهاش بود. بيشتر وقت ها مهران را هم ميآورد. اين را هم مهران ميخواست، هم خودش. بد جوري به هم عادت كرده بودند. سردار نهايت سعي خودش را براي رعايت عدالت ميكرد، با اين حال نميتوانست براي ادب مهران حساب جداگانهاي باز نكند. ادب او و ادب سردار شده بود در و تخته.
ماشين از شهر خارج شد. ادامهي جاده، كوهستاني بود. كوه، تپّه، پرتگاه، درّه.
جاده دست انداخته بود دور كمر يك تپه تا خودش را به تپهي ديگر برساند. درهها براي جاده و ماشين دهان باز کرده بودند و هر دو را در خود ميبلعيدند.
سردار همچنان زمزمه می کرد. مهران که به حرف او فكر ميكرد، با ديدن او لب به زمزمه باز کرد. در نظرش رابطهاي بين حرف او و خواب خودش بود. اما هرچه فکر می کرد این رابطه را پیدا نمی کرد.
فضای ایجاد شده سربازان اشغالگر را از کار خود پشیمان کرده بود. آن ها از نگاه كردن به سربازان دیگر شرم داشتند. زير زيركي به هم نگاه ميكردند و با خجالت ميخنديدند. گاهی با اشاره از هم می پرسيد؛ جاها را پس بدهيم؟ با این حال غرورشان جرأت چنين كاري را از آنها میگرفت.
مهران چشم دوخته بود به چهرهي سردار. منتظر بود سر بلند كند تا چهره به چهره شوند. می خواست سؤالی بپرسد.
- سردار!
سردار نگاهش كرد؛ با مهرباني.
- سردار! شما براي چي گفتين امروز با هر روز ديگه فرق داره؟
سردار خنديد. سربازها با شنيدن اين حرف كنجكاو شدند. سردار ميخواست جواب او را بدهد، اما وقتي گوشهاي تيز سربازها را ديد، زد به شوخي.
- خوب فرق داره ديگه.
بعد يكي از پاهايش را دراز كرد كف وانت و ادامه داد: «يه روز حضرت رسول اكرم يكي از پاهاشو دراز كرد و به اصحابش گفت؛ كي ميتونه بگه اين پاي من مثل چيه؟
هر كي جوابي داد. ولي پيامبر خدا هيچ كدام از جواب هارو نپذيرفت. تا اين كه اصحاب گفتن؛ يا رسول الله! خودتون بگين ما كه پيدا نكرديم.
سردار پاي ديگرش را هم دراز كرد و با آرامش تكيه داد به حفاظ وانت و گفت: «آخيش!»
مهران خنديد. یکی از سربازها با تعجب پرسيد: «همين؟»
سردار هم خنديد و گفت بقيهشو نشون دادم ديگه. پاهای پيامبر خدا خسته شده بود. با اين بهونه پاي دومشو هم دراز كرد و گفت؛ اين پام مثل اينيكي پامه و همهرو خندوند.
سربازها خنديدند. همهشان قانع بودند، الّا مهران. تا پاسخش را نميگرفت قانع نميشد.
یکی از سربازهای اشغالگر ديگر صبر و تحملش را از دست داد. بيش از اين نميتوانست منتظر غرور دیگری بماند. از جا برخاست و به یکی از سربازها گفت: «بيا بشين سر جات.»
سرباز تعارف كرد: «نه، همين جا خوبه.»
سرباز اشغالگر به زور او را كشاند پشت شيشه. هنوز كش و قوس آن دو ادامه داشت كه غرور اشغالگر دیگر هم شكست. از جا برخاست و به یکی از سربازها گفت: «پاشو، پاشو. نخواستيم بابا. اينم جا بود سرش دعوا ميكردي؟»
دو سرباز با خوشحالي نشستند سر جايشان. سردار كه رفتارشان را زير نظر داشت، لبخندي زد و با تكان سر تشويقشان كرد.
امروز او كم حرفتر از روزهاي قبل بود. اين را سربازها هم فهميده بودند. به ويژه مهران كه همچنان منتظر پاسخ بود.
كم حرفي سردار روي سربازها هم اثر گذاشته بود. بيشتر با هم پچ پچه ميكردند؛ آن هم كوتاه و به ندرت.
سردار نگاهي به ساعتش انداخت، بعد چشم دوخت به مهران. مهران اشتياق خودش را براي شنيدن حرفهاي او نشان داد. سردار پرسيد: «محكمي؟»
مهران با ترديد جواب داد: «بله.»
سردار دستش را دراز كرد. مهران با ابهام دستش را گذاشت در دست او. سردار دستش را فشرد و گفت: «محكمه محكم؟»
مهران از وجود او گرما گرفت و بي ترديدگفت: «محكمه محكم!»
سردار گفت: «من ميگم من و تو امروز زيانكار نيستيم، ميدوني چرا؟»
مهران خيره شد به چشمان او.
سردار ادامه داد: «چون احساس ميكنيم امروزمون با روزهاي ديگه خيلي فرق داره. حضرت امير عليهالسلام ميگه؛ زيانكار كسي است كه امروز و ديروزش يكسان باشه. ما لااقل چنین احساسی نداریم.»
مهران دلگرم شد. اينبار او دست سردار را فشرد.
- حالا ديگه محكمتر شدم آقا.
هردو خنديدند.
توجه سربازها به آندو بود. هر چند از حرفهايشان چيزي سر در نميآوردند.
مهران تنور دل سردار را حسابي داغ ديد. فرصتي طلايي بود براي چسباندن نان.
- من ديشب يه خواب ديدم آقا!
چشمان سردار از هم باز شد. مشتاقانه چشم دوخت به چشمان منتظر مهران و با ولع پرسيد: «خوب!»
مهران دنبال واژه ميگشت كه صداي گلولهاي تنور دل هردو را خاموش كرد. سردار با کف دست به بدنه ماشین کوبید و داد زد: «نگه دار.»
غفور زد روي ترمز. سردار سر پا ايستاد، چشم گرداند به اطراف و گوشهايش را تيز كرد.
گلولهاي ديگر شليك شد.
سردار که مكان تيراندازي را حدس زده بود، دوربين را از غفور گرفت و نزدیک ترین روستا را از نظر گذراند.
- صداي تير اندازي از اون روستاست. غفور! يالا معطلش نكن. گازو بگير سمت روستا، گوش به فرمان من هم باش. بچه ها همه آماده باشین.
ماشين شتاب گرفت. سردار رو كرد به مهران.
- آقا مهران! زود بيسيم بزن مركز، وضعيتو گزارش كن. بگو ما تو محور قهرآباديم.
باز هم صداي تيراندازي آمد. پرش ماشين از روي دست اندازها، افراد داخل ماشين را به هوا ميانداخت و ميگرفت.
سردار موتور سيكلتي را ديد كه با شتاب از روبرو ميآمد. اسلحهاش را گرفت سمت او و آمادهي شليك شد. موتورسوار از دور، دست تكان داد و چيزهايي گفت. وقتي نزديكتر آمد، تازه جملاتش مفهوم شد.
- تو رو خدا به داد ما برسين... ضد انقلابا ريختن تو آبادي، شصت-هفتاد نفرن. ميخوان غارت كنن...
كلمهي شصت-هفتاد، دل سربازها را خالي كرد. سردار فهميد امتحان سختی در پیش دارد. امتحانی سخت تر از آن چه هشت سال جنگ برایش فراهم آورد. يك لحظه نگران جان سربازها شد. اگر بيگدار به آب ميزد،...
احساس خطر كرد. جاده خطرناكترين مسير براي رفتن به روستا بود. مشتي كوبيد روي سقف ماشين و فرياد زد: «برو تو خاكي. غفور برو تو خاكي.»
همين كه سرعت ماشين كم شد، رگبار گلوله ماشين را نشانه گرفت.
سر راه کمین گذاشته بودند. ادامهي مسير با ماشين ممكن نبود. سردار سربازها را از ماشين پياده كرد. دو نفر از سربازها را مأمور کرد از دو نقطه به طرف كمين تيراندازي كنند. قصد داشت برود سر وقتشان. اگر كمين خاموش نميشد، ورود به روستا با اين تعداد کم نيرو ممكن نبود.
هنوز راه نيفتاده بود كه سايه مهران را در كنارش حس كرد؛ اسلحه بر دست و بيسيم به دوش.
سردار به مخالفت سر تکان داد.
- تو كجا؟
مهرباني قاطعانه گفت: «نشد ديگه آقا. ما با هم دست داديم.»
سردار تأملي كرد و كوتاه آمد. دست گذاشت روی شانه یکی از سربازها.
- بعد از من تو مسؤول بچهها هستي. ببینم چکار میکنی.
راه افتاد.
يك ماشین سيمرغ از روستا به طرف كمين ميآمد. تيربار دوشكا داشت و تير بار چي مدام شليك ميكرد.
سردار مهرباني را نشاند پشت يك صخره و گفت: «يا دارن ميآن به كمك نيروهاي كمين، يا ميخوان نيروهاشونو بردارن و فرار كنن. به هر صورت بايد احتياط كنيم. معلومه به كارشون واردن. يه تيم كاشتن اينجا براي تأمين؛ لابد چند تا هم تو روستا براي غارت. نبايد تعداد نيرو و استعداد خودمونو لو بديم. تو هم از اين جلوتر نيا. من ميرم جلو. بيسيم بزن به مركز، خيلي سريع تقاضاي نيرو كن.»
سردار از مهرباني دور شد. وقتي مهرباني گوشي را به گوشش چسباند، ياد خوابش افتاد که هنوز براي او تعريف نكرده بود. در حال ابلاغ پيام بود كه صداي آه سردار به هوا خاست.
سردار مجروح شده بود. یک دستش از بازو تا آرنج خونآلود. بود و دست ديگرش مشغول تیر اندازی.
چند ماشين سيمرغ در حال فرار از روستا بود. سردار فرصت را مناسب دید براي پانسمان دستش. چفيه را از دور گردن باز كرد، با يك دست، دست ديگر را بستن مگر كار سادهاي بود؟
مهرباني اين صحنه را ميديد؛ و گلولههايي را كه به سمت سردارش شليك ميشد. چقدر ميتوانست تحمل كند؟ سردارش به خون آغشته بود و او از پشت صخره در حال تماشا!
بيسيم را رها كرد و دويد. كبوتر آتش گرفتهاي بود در جستجوي آب. دست خودش نبود. نيرويي بندهايش را از زمين جدا كرده بود و به آن سو ميكشاندش.
سردار او را ديد. چفيه را رها كرد، اسلحه برداشت و از زمين برخاست. ممكن بود مهرباني را نامهربانانه بکشند. ممكن بود سر و سينهاش را به گلوله ببندند، در خون بغلتانندش!
او كه نتوانسته بود زخمي شدن دست سردارش را تحمل كند، سردار چگونه ميتوانست در خون غلتيدن سربازش را ببیند؟
چفيه را رها كرد و دويد سمت او.
سيمرغ داشت آتش ميريخت و عدهاي در پناه آتش او كمين را جمع ميكردند.
گلولهها تن داغ سردار را پيوند زد به تن نقره داغ مهرباني!
سردار رسيد بالاي سرش. هنوز زانو نزده بود كه زانوانش تا شد و سيل خون پيش از زانوها خاك را سجده كرد.
لحظاتي بعد آرامش رميده، به منطقه بازگشت. انگار همه چيز بهانهاي بود براي تعبير خواب ناگفتهي سردار و مهرباني.
وقتي مردم رهيدهي روستا براي قدرداني آمدند، دوپيكر، سر در آغوش هم، خوابي را براي هم زمزمه ميكردند.
یک، دو، سه
1
رسم است موقع نوشتن داستان زندگي، از تولد شروع ميكنند، اما اجازه بدهید این بار از قبل تر شروع كنیم. مگر زندگي از تولد شروع مي شود؟
رسم است وقتي كودك متولد ميشود، ميگويند؛ به دنيا آمد!
مگر نه ماه پيش در دنيا نبود!
رمز و راز زندگی جنین در نه ماه پیش از تولد، کم اهمیت تر از زندگی بعد از تولد نیست. گاه به قدري حساس است كه شخصيت انسان را براي يك عمر رقم مي زند.
سال 1337- یعنی يك سال پيش از تولد هوشنگ- پدرش "ميرزاعلي" سخت مشغول كار بود. از باغداري و كشاورزي گرفته تا مرغداري و دامداري. سفرهاي كه دست پربركت او باز کرده بود، دهها كارگر زحمتكش را نان ميداد. چند نفر در زمينهاي كشاورزياش گندم، جو، يونجه و شبدر ميكاشتند. چند نفر در باغش به درخت هاي گردو، انگور و زرد آلو می رسيدند. به صحرا بردن گلّه، سفره ي ديگري بود براي نيازمنداني ديگر. با اين حال اگر سفرهي او به همين اندازه خلاصه ميشد، شايد هيچ وقت خدا "هوشنگ" را به او نميداد. آخر هر کس را که به هرکسی نمی دهند!
ميرزا پيش از آن كه سهم خودش را از محصولات بردارد، خمس و زكات اموالش را جدا ميكرد.
خانهاش در ماههاي محرم و رمضان پذيراي عالمي بود كه از قم برای راهنمايي مردم ميآمد. برای پرورش دادن سربازان ارتش خميني.
تمام كوچهها و خيابانها در چنگ ارتش شاه بود و تمام دلها مهمانخانهی ارتش خميني.
ارتش شاه تا بن دندان مسلح بود؛ ارتش خميني تا عمق جان، مصلِح.
يك ارتش، ارتش جسم بود. يك ارتش، ارتش روح.
ارتش جسم، نفسها را در سينه حبس ميكرد. مردم را از سايهي خودشان هم ميترساند. مردم باور كرده بودند که "ديوارها گوش دارند."
ارتش جسم ميخواست ارتش روح را خلع سلاح كند، ولی هرچه ميگشت، اسلحه اي پیدا نمی کرد. غافل از اين كه هر روز ميليونها صَلاح رد و بدل ميشود. مردم همه داشتند مُصلِح ميشدند.
ارتش روح هر روز يارگيري ميكرد و ارتش جسم روز به روز يارانش را از دست ميداد.
ارتش جسم در پادگان ها بود و ارتش روح در مسجدها.
آن يكي سينه ها را نشانه ميگرفت. اين يكي دلها را.
كدام محله و روستا بود كه فاقد مسجد باشد؟ و كدام انسان عاري از دل؟ ائمهي جماعات شده بودند سرداران ارتش روحالله. هر كدام جبههاي داشتند.
جبههي شيخ فتح الله خليلي كجا بود؟ روستاي ورمقان!
هر سال ماه مبارك رمضان و ماه عزت و عزاي حسيني، ميرزا علي خودش را براي ميزباني از او آماده ميكرد.
شيخ فتحالله راه ارتباط مردم با خدا را آسان ميكرد؛ انجام واجبات، ترك محرمات، پاكسازي اموال از لقمههاي حرام و شبههناك...
اصلاح رابطه با خدا، منجر به پاكی دل ميشد و تشخیص حق از باطل.
نام آيتالله خميني در ورمقان، اولين بار در منزل ميرزا برده شد، رسالهي امام ابتدا به خانهي او راه يافت، بعد تمام خانههاي روستا را يكي پس از ديگري در نورديد.
سپاه امام مثل نسيم از ديوار كوتاه دلها ميگذشت و حريم دلها را يكي پس از ديگري تسخير ميكرد. هوشنگ كوچك بود و ديوار دلش كوچكتر. او داشت از كودكي، سربازي امام را تجربه ميكرد.
با چشم خود ميديد كه ارتش جسم، خانهشان را زير نظر دارد؛ رفت و آمد شيخ فتح الله را، توزيع رساله و اعلاميه توسط ميرزا علي را.
هر بار شيخ فتحالله و ميرزا علي را احضار يا بازداشت ميكردند، ديوار دل هوشنگ كوتاه و كوتاهتر ميشد. انگار قرار بود دل او هيچ ديواري نداشته باشد.
هو شنگ يعني هوشمند، يعني زرنگ.
بعضي آدمها آنقدر ميدوند تا آخر به اسمشان ميرسند. آنقدر تلاش ميكنند تا برازندهي اسمشان ميشوند. يا نه؛ بعضي اسمها در دل نهاده ميشود و بر زبان جاري مي گردد. انگار روح نوزاد در نامگذاري خودش دخيل تر از عقل پدر و مادر است.
هوشنگ، هوشمند بود و زرنگ. پس خيلي زود بايد دور و برش را ميشناخت. اگر همهي كودكان چوپاني ميكردند، او علاوه بر چوپاني بايد ميانديشيد.
عصاي چوپاني مملكت در دست چه كسي بود؟ گله را به كدام دره ميبرد. حق چه بود؟ باطل كه بود؟
اگر همهي كودكان از دنياي كودكي تنها لذت خوردن و شيطنت و بازي را چشيده بودند، او بايد مزههاي تلخ روزگار را از همان كودكي ميچشيد. سيري ظالم را و سيلي مظلوم را با چشمان كودكانهاش ميديد. اين چشمان سرد و گرم چشيده ديگر نمي توانست به مكتبخانه و دبستان روستاي كوچك ورمقان قانع باشد. شناخت حق و باطل، بيداري ميخواست و بيداري، جهاد!
بايد حصار كوچك ورمقان را ميشكست و كوچ ميكرد. كوچ بيداري، كوچ جهاد. هر چند در غربت. به كجا؟ سنقر كرمانشاه.
غربت بهانه اي بود براي ادامهي تحصيل، اما در واقع فرصتي براي تفكر، تمريني براي استقلال، در سختيها روي پاي خود ايستادن، ورزيده شدن. هوشنگ آزمونهاي سختي در پيش داشت. اولين آزمون؛ همراهي انقلاب تا پيروزي نهايي بود. دومين آزمون؛ ورود به جهاد سازندگي و بازسازي خرابيهاي طاغوت. سومين آزمون؛ مبارزه با دشمنان انقلاب.
وقتي اولين نداي هل من ناصر جهاد سازندگي از حنجرهي كربلايي امام خميني بر خواست، هوشنگ جزو اولين لبيك گويان بود.
2
چشمها براي ديدن است و دل ها براي درك كردن.
آنها كه به نعمت چشم قانعند، از لذت دل محرومند.
آنها خيلي هنر كنند، با زور عينك و لنز و... ميتوانند چشم هايشان را تا كهولت بينا نگه دارند. چرا كه اگر اين دريچه شان به تصاوير دنيا بسته شود، دنيا برايشان تيره و تار خواهد شد. پس واي بر ما كه دريچه نگاهمان به عالم، تنها چشمانمان باشد.
المتقين؛
الذين يؤمنونَ بِالغـيب
با چشم مگر مي شود غيب را ديد؟
با چشم مگر مي شود به زمانِ دعوت حق پي برد؟
بزرگي ميگفت؛ اگر تو براي خدا باشي تمام ملائك خدا براي تو خواهند بود. شايد منظورش اين كلام گهر بار پيامبر خدا (ص) است كه فرمود: خلَقت الاَشياءَ لِاَجلِك و خلَقتك لِاَجلي. جهان را براي تو آفريدم و تو را براي خودم.
مگر مي شود جهان را تنها با چشم ديد، چه رسد به تسخير آن!
هوشنگ ورمقاني با كدام چشم نزديكي دعوت حق را مي ديد؟
3
گوسفندي قرباني شده بود و گوشت آن قطعه قطعه؛ آماده براي هديه. يك چشم، گوشتها را ثروتي ميديد براي سرمايه گذاري. چشمي ديگر آنها را آماده براي كباب، قيمه قيمه به سيخ كشيدن و دل از عزا درآوردن. يك دست وقتي آنها را به دست مردم مي داد، گويي با خدا دست مي داد. دستي ديگر انگار آنها را از دست مي داد.
يك چشم، چشم پيامبر خدا؛ محمد مصطفي (ص) بود. چشمي ديگر چشم يكي از همسران او.
وقتي گوسفند قرباني بين نيازمندان قسمت شد، تكهاي كوچك از آن باقی ماند. همسر پيامبر به كنايه گفت: «از آن گوسفند فقط همينمقدار براي ما ماند.»
مضمون پاسخ پيامبر (ص) اين بود:
"از آن گوسفند فقط همين مقدار براي ما نماند."
هوشنگ ورمقاني صاحب چشماني بود كه باقيات و فانيات را ميديد.
ما عِندكم ينفد؛ آنچه نزد شماست نابود شدني است!
وَما عِندالله باق؛ آنچه نزد خداست ماندني است!