شهید «حمیدرضا انصاری خالدی» از شهدای دفاع مقدس است که در منطقه دزفول به شهادت رسید. در این خاطره خودنوشت ماجرای یک روز سربازی را به نوشته است. خواندن این خاطرات خالی از لطف نیست.

یک روز در سربازی

به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید «حمیدرضا انصاری‌خالدی»، دوازدهم بهمن ماه 1334 در تهران در خانواده‌ای مذهبی دیده به جهان گشود. وی در هفت سالگی به مدرسه رفت و دیپلم خود را در رشته مکانیک گرفت سپس لباس خدمت مقدس سربازی را بر تن کرد و به جبهههای نبرد اعزام شد. سرانجام چهارم آذرماه 1365 در منطقه دزفول توسط بمباران هوایی دشمن به شهادت رسید. تربتش در امامزاده محمدکرج نمادی از ایثار و استقامت در راه وطن است.

خاطره خودنوشت این شهید را در ادامه می‌خوانید.

روز شنبه دوازدهم بهمن ماه 64 دوازده نفر بوديم كه به «گردان قدس» اعزام شديم. من در اين خاطره به ده نفري كه با ما بودند، كاري ندارم و فقط خاطره امروز خودم و علي را مي‌نويسم. بعدازظهر روز دوشنبه در سالن راه آهن جمع بوديم. كم و بيش شاد بوديم و اگر هم ناراحت بوديم، خودمون را شاد نشان مي‌داديم.

قطار ساعت 45: 5 با نيم ساعت تأخير يعني 15: 6 حركت کرد. در قطار از شهر که عبور می‌کردم با شهرم و خاطره هايي كه در دلم بود، خداحافظي مي‌كردم و چه خداحافظي! همه پشت شيشه به نور چراغ ها خيره شده بودند و سيگاري در رويا دود مي‌كردند. بالاخره از تهران بيرون رفتيم. كم‌كم خودمان را به بي‌خيالي زديم تا اين كه شب شده با هزار بدبختي خوابيديم. وقتي صبح از خواب بيدار شدم، ساعت تقريباْ هفت بود. با بچهها رفتيم، صبحانه خورديم. آخر صرف صبحانه بود كه گفتند: انديمشك، بله، انديمشك بود همان انديمشك قبلي. دلي نه براي من كه در آن لباس بودم، شهر غريب به نظر رسيد. وقتي از سالن بيرون آمدم و پایم را در نوشهر گذاشتم. دوباره ترك تهران و ترك عزيزان خاطرم را آزرد. تا اين كه با يك وانت به پايگاه رسيديم. نيم ساعتي دم در معطل بوديم. ميني بوس آمد و ما را به گردان 44 حفاظت برد. البته داخل پايگاه وقتي به گردان مربوطه رسيديم، ديديم «پليس خشكي» با سربازها قدم آهسته كار مي كرد تا ظهر شد. براي ناهار رفتيم ولي چه ناهاري همه واقعاْ ناراحت بودند. ساعت 20: 12 به ساعتم نگاه كردم.

«دلتنگی‌ سربازانه»

اي كسي که اين مطالب را مي‌خواني اگر بدوني چه غمي سر تا سر وجودم را فرا گرفت و بعد وقتي شنيديم تا سه ماه ديگر نمي‌توانم به تهران بروم، بدتر شدم. بالاخره روز هم گذشت، شب رسيد و اكنون كه من اين مطالب را مي‌نويسم، همان شب 13 است كه روي تخت در ساعت 9:20 شب دراز كشيدم، خوابم برد. آسايشگاه گردان 44 صبح روز 14: 11 دوشنبه بعد از صرف صبحانه كه چاي دادند، يك سري به آمار رفتيم و مراسم مثل روز گذشته تا ظهر ادامه داشت. بعد از ناهار به خط شديم. چهار نفر را براي گردان 24 موتوري برداشتند كه من و علي رفتيم، جز چهار نفر بوديم. يك آزمايش رانندگي كار بعدازظهر ما بود، بعد بيكار شديم تا فردا صبح كه كار اصلي ما در پايگاه شروع مي‌شد.

«رزمنده دلتنگ مادر»

شنبه سوم اسفند ماه 1364، ساعت 6:40 شب آسايشگاه ده روزي است كه چيزي ننوشتم چون اصلاْ وقت نداشتم كه نگاهي به دفترچه بكنم و روز جمعه 25: 11 مأموريتي براي كوثر دو واقع در پل بهمن‌شير داشتيم كه دو روز طول كشيد. روز يكشنبه بود كه برگشتيم و روز دوشنبه بعداز‌ظهر مأموريت ديگري در راه است. شاهد در كوثر 4داشتم كه يك روز طول كشيد البته مواقعي كه در سايت بودم. مداوم زير موشك قرار داشت و ما اصلاْ روز جرأت بيرون آمدن نداشتيم. روز چهارشنبه شيفت بودم و روز پنج شنبه بعداز ظهر براي مادرم كه در تمام عالم كسي را بهتر از او نمي‌شناسم و كسي را نخواهم شناخت.

تنم عاشق سر روي ماه مادر منم پيوسته خاطرخواه مادر

نبينم كه شبي ماه مالش سوزم از غم جانگاه مادر

به‎سر دارم هواي كوي مادر كه تا نبينم دوباره روي مادر

اي فاير فرخنده دل به‌سوي كوي مادر چرا آور


منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده