به مال کم دنیا قناعت کرده بود و برای کسب داشته‌های معنوی تلاش می‌کرد، علاوه بر اعمال واجب دینی در انجام مستحبات نیز کوشا بود و تا پاسی از شب را به راز و نیاز می‌پرداخت و خیلی از ایّام را روزه می‌گرفت...
نويد شاهد كردستان:

پاسدار شهیدحسین محبیان

میان خانواده‌ی روستایی دیده به جهان گشود. هفدهم اردیبهشت ماه سال یک هزار و سیصد و یازده در روستای «چشمه‌کوره» از توابع شهرستان بیجار گروس قدم به عرصه‌ی گیتی نهاد.

پدرش «محمدشاه» و مادرش «بلقیس محمدنظامی» نام داشت. به علّت فقر مالی و شرایط نامساعد زندگی در همان دوران کودکی به همراه خانواده به یکی از روستاهای هم‌جوار زادگاهش به نام نگارستان نقل مکان نمودند. زندگی در روستا از طریق دام‌داری و کشاورزی اداره می‌شد و او خیلی زود در کنار پدر و سایر اعضای خانواده مشغول به کار شد.

ایّام کودکی و نوجوانی بدینسان گذشت. سال یک هزار و سیصد و بیست و نه با رسیدن به سن هجده سالگی و شرایط اعزام به خدمت سربازی از اعزام به خدمت نظام وظیفه معاف گردید. دو سال بعد در همان روستا با یکی از دختران پاک‌دامان روستا به نام «حاجیه خانم چل‌امیرانی» ازدواج نمود و زندگی ساده‌ای را سامان بخشید.

از همان دوران نوجوانی در میان روستا به تقوا و دین‌داری شهرت داشت. در انجام فرائض دینی بسیار کوشا بود و با عمل به انجام واجبات دینی دیگران را نیز به انجام تکالیف شرعی دعوت می‌کرد.

اوّلین فرزندش در سال یک هزار و سیصد و سی و هفت به دنیا آمد و به عشق بی‌بی دو عالم حضرت فاطمه زهرا(س) او را «فاطمه» نامید.

با فوت پدر در همان سال‌ها بار مسؤلیّت خانواده‌ی پدری را نیز عهده‌دار گردید و با سختی‌های فراوان و کارهای طاقت‌فرسا می‌کوشید تا نیازهای خانواده را تأمین نماید.

دومین دخترش «ملیحه» در سال یک هزار و سیصد و چهل و اوّلین فرزند ذکور خانواده، «نورالدین» در سال یک هزار و سیصد و چهل و نه به جمع خانواده پیوستند.

در سال یک هزار و سیصد و پنجاه و چهار بر اثر فشار زندگی، مهاجرت به شهر را به ماندن در روستا ترجیح داد و در یکی از محله‌های قدیمی شهر بیجار سکونت یافت. در آن زمان سومین دخترش مریم هم به دنیا آمده بود و او علاوه بر کفالت مادر، سرپرستی همسر و چهار فرزند را عهده‌دار بودند.

از طریق کارگری امرار معاش می‌کرد و اوقات فراغت را با مسجد مأنوس بود. در مجالس و محافل مذهبی حضور پیدا می‌کرد.

با اوج‌گیری قیام مردمی علیه حکومت ستم‌شاهی به رهبری حضرت امام خمینی(ره) در صف انقلابیّون شهر قرار گرفت و با تمام وجود از انقلاب اسلامی و رهبری نهضت طرفداری می‌کرد و پابه‌پای مردم انقلابی در راهپیمایی‌ها و اجتماعات مردمی که علیه حکومت شکل می‌گرفت، شرکت می‌کرد.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی با وجود قرار گرفتن در آستانه‌ی میان‌سالی و داشتن همسر و پنج فرزند که کوچک‌ترین آن‌ها «محمّدحسین» تنها سه سال داشت، لباس رزم به تن کرد و به عنوان پاسدار، رسالت خطیر پاسداری از دست‌آوردهای انقلاب اسلامی را عهده‌دار گردید.

پاسداری که با انگیزه‌ی الهی سلاح به دوش گرفته بود و در راه حرکت از انقلاب اسلامی هر آن‌چه را که داشت در طبق اخلاص نهاده بود، در کنار انجام وظیفه در کلاس‌های احکام شرکت می‌کرد و با حضور در کلاس‌های نهضت سوادآموزی سواد خواندن و نوشتن را یاد گرفت و دوره‌های مختلف آموزش‌های نظامی را پشت سر نهادند و برای گذراندن دوره‌های آموزشی به شهرهای ارومیه و اصفهان سفر کرد.

به مال کم دنیا قناعت کرده بود و برای کسب داشته‌های معنوی تلاش می‌کرد، علاوه بر اعمال واجب دینی در انجام مستحبات نیز کوشا بود و تا پاسی از شب را به راز و نیاز می‌پرداخت و خیلی از ایّام را روزه می‌گرفت و از همان آغاز فعّالیّت در سپاه آرزوی شهادت را در دل داشت، تا جایی که همسرش نقل می‌کند همواره به من می‌گفت دعا کن در راه اسلام به شهادت برسم.

با پیدایش گروهک‌های ضدّ انقلاب کُردستان در کنار سایر رزمندگان سپاه اسلام در درگیرهای متعدّد شرکت کرد و بارها تا مرز شهادت و جانبازی پیش رفت و برای حضور در جبهه‌های جنگ همواره پیش‌قدم بود.

تابستان سال یک هزار و سیصد و شصت و پنج مصادف با هشتم ماه محرم فرزند دلبندش «نورالدین» که در دبیرستان سپاه درس می‌خواند و پدرش را الگوی خود قرار داده بود در منطقه‌ی عملیاتی فاو به شهادت رسید.

یکی از هم‌رزمان فرزند شهیدش نقل می‌کند روز اعزام به جبهه من همراه نورالدین بودم. پدرش ما را به گوشه‌ی خلوتی در محوطه سپاه برد و با این که سواد زیادی نداشت و در حد خواندن و نوشتن را پس از عضویّت در سپاه یاد گرفته بودند، نصایح گهربار و شیرینی را با قلب صاف و پاکش و با بیانی ساده، امّا جذاب و گیرا به ما عرضه داشت، آن روز برای ما از خدا گفت، از صفای کار برای خدا، از امام(ره) و انقلاب، از فداکاری برای اسلام، از شناخت دشمن و از مقاومت در برابر سختی‌ها و خلاصه از مرگ باعزّت و افتخار حرف زد و او برای فرزندش نه تنها پدری خوب بلکه مربی و راهنمای خوبی بودند.

با شهادت نورالدین پدر استوارتر از گذشته در میدان نبرد گام برمی‌داشت و گاه اعزامی صورت می‌گرفت او عازم جبهه می‌شد و سرانجام پس از بارها حضور در جبهه‌های حقّ علیه باطل در بیست و نهم فروردین ماه سال یک هزار و سیصد و شصت و شش در عملیات نصر 1 در منطقه‌ی مریوان به آرزوی دیرینه‌اش -که همانا شهادت فی سبیل‌الله بود- دست یافت و پیکر پاکش پس از تشییع بر روی دستان مردم شهیدپرور شهرستان بیجار در کنار فرزند برومندش شهید نورالدین محبیان آرام گرفت.

عروج عاشقانه

توفیق شرکت در عملیات نصر 1 را در سال یک هزار و سیصد و شصت و شش پیدا کردم. در منطقه‌ی مریوان به یاد دارم که به هنگام اعزام از سوی تیپ بیت‌المقدّس یکی از پاسداران با شور و شوق خاصّ خود را به کاروان اعزامی رسانده بود. اگرچه سن و سالی از او گذشته بود، ولی شاد و خوشحال سر از پا نمی‌شناخت و حضورش قوّت قلب بچه‌های گردان بود.

صبحدم بیست و هفت فروردین ماه رزمندگان سپاه اسلام با توکّل به خدا و با شعار کوبنده‌ی «الله اکبر» و «نصر من الله و فتح قریب» خطوط دفاعی دشمن در هم شکسته شد و ارتفاعات منطقه با تقدیم شهدای عزیز و گرانقدر از لوث وجود مزدوران بعثی خارج و به تصرّف رزمندگان غیور سپاه اسلام درآمد. با بالا آمدن آفتاب از بین کوه‌های سر به فلک کشیده تلاش برای تخلیّه‌ی پیکر پاک شهدا و انتقال مجروحین صورت گرفت و رزمندگان برای تحکیم مواضع تصرّف شده به تکاپو افتادند. دشمن در این عملیات شکست سختی را متحمّل شده بود و هم‌چون مار زخم‌خورده در نیمه‌های شب بعد منطقه را زیر آتش خود قرار داد و با تمام توان نظامی خود برای بازپس‌گیری ارتفاعات از دست داده، اقدام به اجرای پاتک نمود، در یک شب بارانی بچه‌ها سخت در زیر گلوله‌ی خمپاره‌ی دشمن قرار گرفته بودند. سنگر ما در ده متری سنگر شهید حسین محبیان قرار داشت. سنگری که محل راز و نیاز عارفانه‌ی یکی از تربیت‌یافتگان مکتب حیات‌بخش اسلام و عاشق و دلباخته‌ی سیدالشهداء امام حسین(ع) بود بر اثر اصابت ترکش خمپاره‌ی دشمن بعثی فریاد و ناله پاسدار رشید اسلام شهید حسین محبیان را شنیدیم. ترکش به ناحیه‌ی پشت اصابت کرده بود. در لحظات اوّل چند بار امدادگران را صدا زد و اعلام کرد که من زخمی شده‌ام و سپس فریاد یاحسین، یا حسین را سرداد. در حالی که می‌گفت خدایا به خاطر رضای توست، یا فاطمه زهرا(س) یا فاطمه زهرا... آخرین فریاد‌های آن پاسدار رشید اسلام بود که در سحرگاه بیست و نهم فروردین ماه سال یک هزار و شصت و شش به هنگام نماز صبح هم‌چو مولایش امام علی بن ابی‌طالب(ع) که با ناله همراه شد و بدين سان شربت گوارای شهادت را نوشیدند.[1]




[1]- برگرفته از خاطرات «حاج محمد رضاپناه» از هم‌رزمان شهید.


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده