خاطرات
سه‌شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۶ ساعت ۱۵:۳۲
هر وقت خبر شهادت، شهیدی را می‌شنید اشک در چشمانش حلقه می‌زد و از این که شهادت نصیب او نشده بود ناراحت می‌شد.[1]
نويد شاهد كردستان:


خاطرات لیلی فرزند شهید به نقل از مادر:

... وقتی پدرم به شهادت رسید من تنها 5 سال داشتم و به‌ جهت سن و سال کم خاطره‌ای از پدر شهیدم به ذهن ندارم، ولی مادرم تعریف می‌کرد که پدر به اسلام و انقلاب علاقه‌ی شدیدی داشت و همواره آرزو می‌کرد در راه دفاع از اسلام و انقلاب به شهادت برسد و مدام می‌گفتند من حاضرم جانم و مالم را برای امام {امام خمینی(ره)} و اسلام فدا کنم.

مادرم می‌گفت هر بار کاروانی به جبهه اعزام می‌شد پدرت همراه کاروان عازم می‌شد و بعداً با فرستادن نامه ما را از رفتن به جبهه باخبر می‌کرد و به من سفارش می‌کرد اگر من شهید شدم زینب‌وار مقاوم باش و همواره ما را به رعایت حجاب اسلامی سفارش می‌کردند. مادرم نقل می‌کرد پدر به نمازهای یومیه اهمّیّت بسیار می‌داد و در کلاس‌های روخوانی قرآن کریم که در مسجد محل برگزار می‌شد حضور پیدا می‌کرد.

در خانه هم از حال و هوای جبهه غافل نبود و با شور و حال خاصّ از امدادهای غیبی که در جبهه‌های حقّ علیه باطل روی می‌داد سخن می‌گفت و با وجود مجروحیّت در جبهه و بستری در منزل، مادرم نقل می‌کرد: هر وقت خبر شهادت، شهیدی را می‌شنید اشک در چشمانش حلقه می‌زد و از این که شهادت نصیب او نشده بود ناراحت می‌شد.[1]

آخرین دیدار

... آخرین بار که او را دیدم در شهر بیجار بود. سوار بر یک موتور هندا بود. در داخل شهر با هم برخورد کردیم. قبل از ظهر بود، تازه از جبهه برگشته بودم، خیلی خوشحال به نظر می‌رسید. از او علّت خوشحالی را جویا شدم، جواب داد:

- اگر خدا بخواهد بعدازظهر به جبهه اعزام خواهیم شد.

من از او سؤال کردم:

- تو بعد از مجروحیّت هنوز بهبودی کامل پیدا نکرده‌ای.

لبخندی زد و گفت:

- من دارم موتورسواری می‌کنم، نمی‌توانم در جبهه کاری انجام دهم؟!

با همان خوشحالی از من خداحافظی کرد و رفت...[2]



[1]- برگرفته از پرونده‌ی فرهنگی شهید «حسین کرمعلی‌نیا».

[2]- برگرفته از پرونده فرهنگی شهید «حسین کرمعلی‌نیا» به نقل از هم‌رزم‌ او.


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده