دستش را روي پيشانيم گذاشتم؛ به اميد آنكه سردرد مُزمنم، تمام شود. آن روز خدا به واسطه ي معجزه ي دستهاي خاكيِ او صبر عجيبي به من داد و ديگر سردرد، آزارم نداد.
نوید شاهد کرمان، "براي ديدن جنازه اش به معراج شهدا رفتم، چهره اش حالت عجيبي داشت؛ به گونه اي كه هر بيننده اي را جذب خود مي كرد. لبخند زيبايي روي لبانش بود؛ لبخندي كه او را راضي و خشنود، نشان مي داد.
كنار تابوتش نشستم، دستش را كه پُر از گِلهاي خشك شده ي شلمچه بود، گرفتم و روي قلبم گذاشتم و گفتم: پسرم! تو مي داني كه ما خيلي با هم مهربان بوديم، خودت مي داني كه بي تو بودن چقدر برايم سخت است، خودت به اين قلب پُر تلاطم، آرامش بده تا با ناراحتي و بيقراري، موجبات ناراحتي تو را فراهم نكنم.
بعد دستش را روي پيشانيم گذاشتم؛ به اميد آنكه سردرد مُزمنم، تمام شود. آن روز خدا به واسطه ي معجزه ي دستهاي خاكيِ او صبر عجيبي به من داد و ديگر سردرد، آزارم نداد.
راوي: عصمت اسدي، مادر شهيد

*سالها پيش، يك شب در فاطميه، برنامه ي روضه و عزاداري داشتيم و شام، تدارك ديده بوديم. عده ي زيادي از مردم در اين مراسم، شركت كرده بودند.
بعد از پايان روضه وقتي سر ديگ را باز كردند، نگاهي به جمعيت انداختم و با خودم گفتم: امشب، غذا به همه نمي رسد و آبروريزي مي شود.
توزيع غذا را به ديگران، واگذار كردم و خودم به گلزار شهدا رفتم. كنار قبر سيد محمود نشستم و گفتم: پسرم! تو به درگاه خدا آبرو داري؛ بيا  و امشب، آبروداري كن تا همه ي مهمانها غذا بخورند و بروند و من، شرمنده نشوم.
گرمِ درد دل كردن با او بودم، كه پسرم، سيد رضا، دنبالم آمد. به او گفتم: همه غذا خوردند؟
گفت: بيا برويم تا خودت از نزديك همه چيز را ببيني. وقتي كه به آشپزخانه رفتم، از آنچه كه ديدم، شگفت زده شدم؛ همه غذا خورده بودند و هنوز به اندازه ي صد نفر، غذا توي ديگ مانده بود!

*سالها بود كه در ايام فاطميه روي صحن خانه، مراسم روضه داشتيم. پهلوي خانه، يك گودال عميق، پُر از خار و خاشاك بود. يك سال، چند روز بعد از پايان ايام فاطميه، شبي در عالم خواب، متوجه شدم يك نفر از بيرون خانه مرا به اسم، صدا مي زند. از جايم بلند شدم و بيرون رفتم؛ يك خانم سيده ي بزرگواري كه نقابي بر چهره داشت به من گفت: سيد جلال! با من بيا.
با او كنار گودال عميقي كه پهلوي خانه بود، رفتم. او از داخل جيب لباسش يك گلوله ي نخ سبز رنگ، بيرون آورد و سر نخ را به دستم داد و گفت: همين جا بنشين.
من نشستم و او به انتهاي زمين رفت و به من گفت: برو به سمت كوچه.
من به سمت كوچه رفتم و او به سمت باغ رفت و بعد از چند لحظه، نزد من برگشت و گفت: فرزندم! به دقت نگاه كن، اين چهار گوشي را كه با نخ، مشخص كرديم، بساز تا وقتي كه مستمعين براي مراسم روضه مي آيند، جاي راحت و خوبي داشته باشند، اين جوري نه من، خجالت مي كشم و نه شما.
با طلوع خورشيد، محلي را كه با نخ، مشخص كرده بوديم، بررسي كردم و با خودم گفتم: احداث ساختمان در اين مكان، هزينه ي زيادي مي خواهد، من از كجا اين هزينه را تأمين كنم؟!
بي خيال خوابم شدم. چند شب بعد، دوباره همان خواب، تكررا شد و همان بانوي بزرگوار به من گفت: فرزندم! كار ساخت را شروع كن.
گفتم: بي بي جان! هزينه اش را از كجا بياورم؟
يك مشت بادام را از داخل جيبش بيرون آورد و آنها را روي زمين، روي همان خطي كه با نخ، مشخص كرده بوديم، چيد.
گفتم: بي بي جان! با بادام، كاري پيش نمي رود.
گفت: فرزندم! اگر خدا بخواهد همين بادامها، آجر مي شوند. شما كار ار شروع كن، خودمان كمكت مي دهيم.
كار ساخت فاطميه را شروع كردم. همان سال، درختهاي پسته ي باغم، ثمره ي زيادي دادند و پول ساخت فاطميه، جور شد. در عرض يك سال و نيم، فاطميه ساخته شد و ما از آن پس، همه ي مراسمهاي مذهبي از عاشورا را گرفته تا عيد غدير را در آنجا برگزار مي كنيم. و هر سال در روز عيد غدير، چند زوج جوان از كميته ي امداد شهرستان زرند را به فاطميه مي آوريم و مراسم ازدواجشان را جشن مي گيريم.
راوي: سيد جلال اسدي، پدر شهيد
خاطراتی پیرامون شهید سید محمود اسدی/ معجزه ي دستهاي خاكي

شهید سید محمود اسدی/ در 26 اسفند 1349 در شب شهادت بی بی دو عالم حضرت فاطمه سلام الله علیها دیده به جهان گشود و در 22 دی ماه 1365 و در عملیات كربلای ۵ در منطقه شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل گردید.

منبع: کتاب ره یافتگان کوی یار 
برچسب ها
غیر قابل انتشار : ۰
در انتظار بررسی : ۰
انتشار یافته: ۱
حمید سعیدی همرزم شهید
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۳:۰۹ - ۱۳۹۹/۰۹/۲۷
0
0
سلام.از سید محمودی که من دیدم هر کار بگید بر می اید.
می کفت دفعه اولم هست امده ام.
گفت من اصلا در عملیات از هیچ چیز نمی ترسم .لبخندی زدم و گفتم :حالا عملیات بریم بهت میگم می ترسی یانه.
چون خودم سال قبل والفحر 8 بودم و واقعا گاهی از چیزهایی وحشت کرده بودم اما خداوند قدرت داده بود تحمل کنم.
اما سید محمود در کربلای 5 جلوی چشم خودم ثابت کرد او ایمانش مافوق سن و سالش است و واقعا تا لحظه شهادت که جلوی چشمانم اتفاق افتاد نترسید.چون شیرمهمات رسانی را در آن وضعیت خطرناک و عجیب جلوی گلوله تیربارهای تانک انجام داد و درنهایت به آرزویش رسید روحش شاد نامش جاوید
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده