در سالروز شهادت شهيد
چهارشنبه, ۰۸ شهريور ۱۳۹۶ ساعت ۱۰:۲۴
از همه خداحافظي كرد. و اين خداحافظي با دفعات قبل فرق داشت. ...
نويد شاهد كردستان:


نام و نام خانوادگي شهيد: بابا محمد فاتحي

نام پدر: الله مراد

متولد: 10/6/1331

تاريخ شهادت: 5/6/62


خاطره‌اي از شهيد بابا ممحمد فاتحي- شهرستان سنندج


* هنوز زبان...

سال سوم راهنمايي بودم، در مدرسه راهنمايي شاهد درس مي‌خواندم، آن سال هم مثل سال‌هاي قبل همه‌ي هم‌كلاسي‌هايم فرزند شهيد بودند، طبق برنامه در هفته يك زنگ انشاء داشتيم. يك روز معلم انشاء چند لحظه‌اي درباره خاطره نوشتن صحبت كرد. بعد از همه‌ي بچه‌ها خواست كه براي هفته آينده يك خاطره از پدر شهيدشان بنويسند. بالاخره يك هفته سپري شد و زنگ انشاء فرا رسيد. وارد كلاس شديم، اصلاً حال و هواي كلاس عوض شده بود. و فضاي كلاس مي‌رفت تا براي درد و سوز فرزند شهيد گريه كند. معلم انشاء بعد از حضور و غياب از بچه‌ها خواست به ترتيب بروند و خاطره‌هاي خودشان را بخوانند. تا اينكه نوبت به دوستم امجد رسيد. امجد در حاليكه دفترش را ورق مي‌زد، بلند شد و پاي تخته سياه رفت. برگي كه خاطره‌اش را در آن نوشته بود پيدا كرد و بعد از آن كه از معلم اجازه خواست شروع كرد: بسم الله الرحمن الرحيم، وقتي كه پدرم شهيد شد من دو ساله بودم. چيزي يادم نمي‌آيد، طوري كه مادرم مي‌گويد هنوز زبان باز نكرده بودم، و خاطره‌اي را كه برايتان مي‌خوانم مادرم گفت: پدرت يك روز قبل از شهادت در خانه بود وقت غروب خواست برود. از همه خداحافظي كرد. و اين خداحافظي با دفعات قبل فرق داشت. فرداي آن روز (مادرم) شما‌ها را دور خودم جمع كرده بودم و در حياط خانه نشسته بوديم كه يك دفعه زنگ خانه به صدا در آمد. دلم ريخت، به زور بلند شدم و در را باز كردم. دلم راست مي‌گفت خبر شهيد شدن پدرت را براي من گفتند. جنازه‌ي او را به داخل حياط آوردند و در يك گوشه قرار دادند. با ديدن جنازه همه‌ي ما به طرف آن رفتيم و روي جنازه افتاديم. تو كه داخل اتاق نشسته بودي، وقتي آن ماجرا را ديدي، بلند شدي و به طرف جنازه‌ي پدر آمدي. تو هم مثل ما خودت را روي جنازه‌ي پدرت انداختي و با اينكه زبان باز نكرده بودي به صورت واضح و مشخص گفتي: بابا- بابا. بله بچه‌ها، من كه تا آن وقت حتي يك نصف كلمه هم را نگفته بودم با ديدن جنازه‌ي پدرم، خودم را روي آن انداخته بودم و در حاليكه گريه مي‌كرده‌ام گفته بودم: بابا-بابا. خاطره‌ي امجد تمام شد، او در حاليكه اشك‌هايش را پاك مي‌كرد به طرف ميزها آمد و در جاي خودش نشست. بچه‌ها را ديدم بيشتر آنها گريه مي‌كردند، معلم هم گوشه‌ كلاس سرش را روي ميز گذاشته بود و داشت اشك مي‌ريخت.[1]



1- به نقل از فواد معزي - دوست فرزند شهيد -


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده