خاطرات آزادگان
لباسها را شسته و با همان حالت خيس مي پوشيديم و راه مي رفتيم تا لباس ها خشك شود. تابستان آب براي خوردن نبود تا برسد به حمام رفتن ليوان را قطره قطره از آب پر مي كرديم تا بخوريم. يك روز داد و فرياد شد كه يك تانكر آب آمده ليوان را برداشتم و سراغ آب به صورت نشسته رفتيم نوبت من شد آب را برداشتم ، گل خالي بود و داخلش جلبك بود ، اكثر بچه ها اسهال خوني گرفتند. در حدود 150 تا 160 نفر از شدت اين بيماري شهيد شدند
به گزارش نوید شاهد شهرستانهای استان تهران:جانبازان و آزادگان ، اين اسطوره هاي ايثار و مقاومت ، الگوهاي رشادت و پايداري در لحظه هاي حساس انقلاب ، پيشگامان مبارزه و پاكبازان انقلاب راستين اسلامي بوده اند و جاي پاي گامهاي استوارشان ، نمودار بهترين و والاترين روش ، به جهت رسيدن به خداوند متعال بوده ، هست و خواهد بود.
آزاده جانباز محمد ابرازي بخشايش در تاریخ هفدهم فروردین 1346 در خانواده اي مذهبي در تهران ديده به جهان گشود. وي دوران تحصيلي خويش را تا مقطع سوم راهنمايي با موفقيت پشت سر گذاشته و پس از آن مشغول به كار شد. ايشان از طرف يگان ارتش جهت گذراندن دوره مقدس سربازي به مناطق جنگي جنوب كشور اعزام گرديده و در جبهه مسئول پشتيباني نيروي زميني را به عهده داشته است.
سرانجام در تاريخ  ششم فروردین1367در منطقه جنوب ‌به اسارت بعثي هاي عراق درآمده و پس از تحمل 2 سال شكنجه و سختي اسارت در تاريخ  هفدهم شهریور 1369به ميهن اسلامي باز مي گردد و تا سال دوم دبيرستان ادامه تحصيل داده و در قسمت آتش نشاني شركت نفت مشغول به كار شده و در همين مدت ازدواج نموده و صاحب 2 فرزند است. و نكته قابل توجه اين است كه ايشان در روز تاسوعاي حسيني به اسارت درآمده و در روز اربعين حسيني نيز آزاد و به آغوش ميهن خويش بازگشته است.

از اسارت تا آزادي

از اسارت تا آزادي
بعد از اسير كردن ما را به العماره عراق بردند و در حدود 48 ساعت ما را در اطاقكهاي كوچك ما را نگه داشتند و از آنجا ما را به بغداد انتقال دادند. روز عاشورا ، گرما طاقت فرسا بود ، پوتين ها را از ما گرفتند وقتي پاهايمان را روي آسفالت گذاشتيم از شدت گرما پوست پاهايمان كنده شده اتوبوسهايي كه ما را به بغداد انتقال مي دادند شيشه هايش باز نمي شد ، گرما بود و تشنگي و ما تقاضاي آب كرديم ، يك گالن 2 ليتري آب براي رادياتور ماشين بود از آن يك ليوان دادند تا چند نفر بخورند ، يك اتوبوس از عقب به ماشين عراقي ها خورد و ما را نگه داشتند بچه هاي عراقي كنار ماشين ما جمع شدند ما با اشاره به آنها فهمانديم آب مي خواهيم بعد از نيم ساعت ، بچه ها با چه زحمتي براي ما آب خنك آوردند ، ما را پياده كردند و سوار ماشين ديگري ( كفي ) كردند كه كف آن داغ بود وقتي دست انداختيم بالا برويم ، دستمان سوخت و به ما گفتند روي كفي داغ دراز بكشيم ، بالاخره شب رسيديم بغداد ، بلندگوها عربي مي خواندند كه اسير گرفته اند ، يك حياط بزرگ بود ، پياده شديم ، از روي تشنگي نمي دانستيم چه كار كنيم ، يك تانكر آب نگذاشتند آب بخوريم ، با ماشين ، كاميون ما را دنبال كردند ، به سمت ديوار دويديم تا به ديوار بخورد.

آشپز آمد و گفت 20 نفر ، 20 نفر اسرا حلقه بزنند و برنج خالي آوردند نتوانستيم بخوريم از شدت عطش ، 750 نفر بوديم گفتند براي خوابيدن در همان حياط به صورت صاف بخوابيد و به هيچ عنوان يك طرفه و به پهلو نخوابيد ، در همان حالت دراز كشيده كه آسمان را نگاه مي كردم ، يك مرتبه صداي بلندي را شنيدم ، بعضي از بچه ها خوابشان برده بود و نفهميده بودند و يك طرفه چرخيده بود و براي اينكه يك نفر را تنبيه كنند از روي همه راه مي رفتند و آن شخصي كه تازه خوابش برده بود از شدت درد كابل هراسان بلند مي شد و داد مي زد چند شب آنجا بوديم.

يك كولري آنجا بود چون كار مي كرد به تبع آب هم داشت يك روز سربازها رفتند استراحت كنند ، ما رفتيم سمت كولر از پوشالها آب بيرون مي ريخت مي خورديم ، سربازها فهميدند و حسابي ما را كتك زدند.
از اسارت تا آزادي

بالاخره ما را به اطاقك ها انتقال دادند ، يك راهروي يك نفري بود با اطاقكهاي 6 متري و 9 متري ، باز جا نبود و ما پاها را به ديوار تكيه مي داديم كه كمر درد مي گرفتيم.

سرباز مسئول پخش نان ، سهميه بچه ها را خودش مي خورد يك شب يك تيكه از قسمت خمير نان را كنار پنجره گذاشت بلند شدم نان را برداشتم و كوچك كردم تا در كف دستم پنهان شود و بعد به زور خودم را لاي بچه ها جا كردم تا يك طرفه بخوابم ، صبح به بچه ها گفتم كه من نان خوردم و آنها گفتند خوش به حالتان _ روزها در ظرف غذاي خودمان آب مي خورديم آب خيلي گرم بود و رفع تشنگي نمي كرد . ظهرها برنج با آب و لوبيا سفيد بود و براي هركس چند قاشق بيشتر نمي رسيد ، شب ها يك قسمت از گوشت مرغ را براي 10 نفر مي دادند.
وضع بهداشت :
يك روز ديديم بدن هاي ما به شدت مي خارد بعد متوجه شديم شپش گذاشته ، روزها كارمان شده بود از بين بردن شپش ها و من آنها را روي يك بشكه كه در محوطه آنجا بود و از شدت گرما بسيار داغ بود مي انداختم و بلافاصله مي مردند بالاخره بعد از 3 ماه لباس ها را از ما گرفتند و لباس ديگري را به ما دادند و از آنجا به اردو گاه 16 تكريت ( زادگاه صدام ) انتقال دادند.
اردوگاه تكريت :
اين اردوگاه جز درخت خرما چيزي نداشت ، در اردوگاه باز شد ، در بدو ورود ما را با كابل و كتك استقبال كردند ، زمستان بود و اوج سرما ، هم زمين سرد بود و هم ضربه هاي كابل ها كاري بود و از شدت سرما استخوان انسان درد مي گرفت ، موقع خوابيدن يك پتوي سربازي دادند و زمين سيماني بود ما مانده بوديم با يك پتو در آن سرما چه كار كنيم . نمي دانستيم زيرمان بياندازيم يا رويمان بكشيم.

يك دست لباس زرد دادند كه آن هم به همه نرسيد هر سوله اي 900 تا 950 نفر بوديم و براي هر سوله اي يك حمام داشتيم ، كه جعبه ها مخصوص حمام و لباس شستن بود و 900 نفر سريع از حمام بايد استفاده مي كردند آبگرمكن نفتي بود چند نفر اول با آب گرم حمام مي كردند ، در آب سرد استحمام مي كرديم ، يك دفعه زير آب مي رفتيم ، يخ مي زديم كيسه هاي پلاستيكي كه براي سيب زميني و پياز بود را به جاي ليف استفاده مي كرديم و با آن صابون به بدنمان مي زديم كه صابون از شدت سرما بروي بدنمان مي ماسيد.

از اسارت تا آزادي

و لباسها را شسته و با همان حالت خيس مي پوشيديم و راه مي رفتيم تا لباس ها خشك شود.
تابستان آب براي خوردن نبود تا برسد به حمام رفتن ليوان را قطره قطره از آب پر مي كرديم تا بخوريم. يك روز داد و فرياد شد كه يك تانكر آب آمده ليوان را برداشتم و سراغ آب به صورت نشسته رفتيم نوبت من شد آب را برداشتم ، گل خالي بود و داخلش جلبك بود ، اكثر بچه ها اسهال خوني گرفتند. در حدود 150 تا 160 نفر از شدت اين بيماري شهيد شدند.

روزها سيم خاردارها را روي زمين پهن مي كردند و تا ما سيمها را باز كنيم كه مثلاً سرگرم شويم ، سيم خاردارها را كه باز مي كرديم پوست دست مي رفت.

كسي اگر مي خواست فرار كند ، اطاقكي درست كرده بودند با سيمان و بدون شيشه ، آنجا حبس مي كردند 48 ساعت در زمستان آنجا بدون آب و خوراكي مي انداختند و بعد در محوطه آب مي ريختند و گل مي شد مي گفتند در آن گلها غلط بزند.

يك روز يكي از بچه ها از شدت تشنگي سراغ آب رفت ، سرباز شلنگ آب را باز كرد ، داخل دهان او گذاشت ، روده هاي اسير تركيد.

بالاخره از صليب سرخ آمدند و مشخصات ما را نوشتند ماه محرم ما را تبادل كردند ، روز عاشورا اسير شدم و روز اربعين از اسارت آزاد شدم _ بعد از تبادل از مرز ايران و كربلا به سمت حرم امام خميني (ره) رفتيم با زيرپوش حرم امام خميني (ره) را تميز مي كرديم . بعد از اسارت آثار كابلهايي كه هر روز يك دفعه چه با دليل و چه بي دليل كتك مي زدند روي بدنم مانده بود. يك روز ، به طور اتفاقي مادرم ديد و اصرار كرد كه بگويم كه جاي اون خط ها بر بدنم چيست وقتي گفتم حسابي گريه كرد.
منبع: برگرفته از اسناد آزاده درمخزن اداره کل شهرستانهای استان تهران

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده