اولين شهيد فرهنگي كردستان
پدر جان! كار خداوند است و تقدير بود كه فرزندت اين‌طور بميرد. هيچ نگران نباشيد. اميدوارم شما و مادر مهربان و برادران و خواهران عزيز و همسرم و ساير اقوام و خويشان، همه مرا حلال و آزاد نمايند......

شهيد محمدجعفر كريمي

نويد شاهد كردستان:                                                                                               

رشته‌كوههاي زاگرس، آنگاه كه درازاي خود را به منطقه‌ي «اورامانات» مي‌رساند، شكوهش را بيش از پيش، به رخ آسمان مي‌كشد و شانه‌هاي ستبر و سترگش را بر پيشاني آن مي‌سايد. در دل اين كوههاي باصلابت، مردماني زيسته‌اند كه كاتب تاريخ، ياد رشادتها و دليريهاي آنان را، در اوراق ماندگار خود ثبت كرده است. آن دليران رشيد، عظمت روح خود را، از بلنداي «شاهو»[1] و «دالاني»[2] و صفاي قلبشان را، از زلال «سيروان»[3] مواج و خروشنده به عاريت گرفته‌اند. در منتهي اليه نقطة صفر مرزي با كشور عراق، روستايي در دل كوههاي «دالاني»، «خلفي»، «سروكاو» و «شمسي»[4] نشسته است كه زادگاه اولين شهيد فرهنگي كردستان ـ شهيد محمدجعفر كريمي ـ است. 

محمدجعفر در اولين روز از مهرماه 1320 به دنيا آمد. زادگاهش، روستاي «دزآور» از توابع شهرستان نوسود است كه در حال حاضر، جزيي از استان كرمانشاه محسوب مي‌شود. ولادتش مصادف بود با جنگ جهاني دوم و لشكركشي نيروهاي متفقين به خاك ايران، كه با نظر دولت استعماري بريتانيا (انگلستان) عمر سرسپردگي رضاشاه مستبد را تمام شده مي‌دانستند و براساس همين نظر ديكتاتوري بيست ساله‌اش را، ختم نموده و او را از سلطنت خلع كردند.

محمدجعفر كودكي‌اش را، در بحبوحة حوادث آن سالها آغاز كرد و از نزديك با بحرانهاي سياسي ـ اجتماعي دورة دوم رژيم فاسد پهلوي آشنا شد. پنج سال از دورة ابتدايي را، در روستاي زادگاه خود طي نمود و براي پاية ششم، به روستاي «نودشه»2 رفت و مدرك ششم ابتدايي‌اش را، از مدرسة «الفت» آنجا دريافت كرد. عشق و علاقة محمدجعفر به تعليم و تربيت فرزندان آن ديار، سبب شد كه براي ادامة تحصيل و انتخاب شغل معلمي، در سال 1337 وارد دانشسراي عشايري اسلام‌آباد غرب شود. وي دورة يك سالة اين مركز را با موفقيت پشت سر گذاشت و سال 1338، در كسوت معلمي به زادگاهش برگشت.

او كه شخصيتش در كوران حوادث آن زمان ساخته شده و در ساية تحصيل علم و معرفت، آگاهيهاي سياسي و اجتماعي‌اش شكل گرفته بود، سكوت در برابر ستم را گناهي نابخشودني مي‌دانست و با مظاهر ظلم و فساد رژيم پهلوي مبارزه مي‌كرد. او معلم آزاده و روشني بود و به اتكاء همين ويژگي‌ها، در كنار تعليم نوباوه‌گان و نوجوانان و جوانان روستا، آنان را از سياستها و اهداف شوم استبداد و ديكتاتوري پهلوي آگاه مي‌ساخت و براي مقابله با عمّال دستگاه و پديدة ارباب و رعيتي در روستاها برمي‌انگيخت. شهيد كريمي مدام مي‌كوشيد تا اساس و قاعدة ظالمانة پيروي بي چون و چرا از اوامر حكومت را براي هميشه بر هم بزند و به جاي آن، آزادانديشي و آزادمنشي را در جامعه پي‌ريزي كند. وي رسيدن به چنين هدفي را، در گرو كسب علم و معرفت و ارتقاء آگاهيهاي سياسي و اجتماعي مي‌دانست و عموم مردم را، براي تحصيل اين مقدمات و لوازم ضروري آن ترغيب مي‌كرد. اين معلم آزاده، براي نيل به اهداف والايي كه داشت، نه سال از عمر معلمي خود را، در محروم‌ترين روستاهاي پاوه و اورامانات سپري كرد و با خدمتي صادقانه، فرزندان آن سامان را، با نور دانش و معرفت و مسئوليتهاي اجتماعي آشنا ساخت. محمدجعفر در انجام رسالت خود، تنها به مبارزه فرهنگي و افشاء چهرة واقعي حاكمان نامشروع در رژيم پهلوي اكتفا نكرد. بلكه با كمك تعدادي از انسانهاي همفكر و مقاوم، مبارزة مسلحانه‌اي را به صورت سري، عليه حكومت وقت آغاز نمود. وي اسلحة مورد نيازش را، از طريق ارتباطي كه با گروههاي مخالف رژيم پهلوي در كشور عراق داشت، تهيه مي‌كرد. اين مجاهدتها از سال 1340 تا 1347 به طور مستمر ادامه داشت و در آبان ماه اين سال، در حالي‌كه شهيد محمدجعفر كريمي، در روستاي «نورياب» - روستایی در حومه پاوه- مشغول تدريس بود، توسط عوامل ساواك دستگير شد. ابتدا او را به زندان كرمانشاه بردند و پس از آن به تهران منتقل كردند. شهيد كريمي مدتي بعد از تحمل حبس و شكنجه در تهران، به زندان جلديان اروميه انتقال داده شد. وي در زندان، شكنجه‌هاي زيادي را متحمل شد، اما هيچ‌گاه از عقيده و آرمانش برنگشت و صادقانه بر سر پيماني كه بسته بود ايستاد. در زندان جلديان به او پيشنهاد كردند كه؛ اگر ندامت‌نامه‌اي بنويسد، از اعدامش منصرف خواهند شد. ليكن شهيد كريمي، زير بار اين مصالحه و ننگ آن نرفت و روز شانزدهم ارديبهشت ماه سال 1348، در بي‌دادگاه نظامي رژيم پهلوي، كه براي رسيدگي به پروندة او فاقد صلاحيت بود، به اتفاق دو تن از همرزمانش محاكمه و به اتهام اقدام عليه امنيت ملي، به اعدام محكوم مي‌شود. سرانجام او را در سحرگاه بيست و هفتم اردبهشت ماه همان سال، تيرباران كردند و خون پاكش بر خاك گلگون وطن ريخته شد. شهيد كريمي بعد از اين كه حكم اعدامش در پادگان جلديان تأييد شد، روي برگ قرآني كه انيس شبهاي زندانش بود، اين چنين وصيت مي‌كند: «... پدر جان! كار خداوند است و تقدير بود كه فرزندت اين‌طور بميرد. هيچ نگران نباشيد. اميدوارم شما و مادر مهربان و برادران و خواهران عزيز و همسرم و ساير اقوام و خويشان، همه مرا حلال و آزاد نمايند. از تمام دوستان و آشنايان و تمام كساني كه براي فاتحه‌خواني مي‌آيند، بخواهيد مرا حلال كنند. روز جمعه در مسجد از تمام اهالي تقاضا كنيد كه مرا حلال نمايند و برايم دعاي خير كنند. پدر جان! از شما تمنا مي‌كنم در دهات كيمنه، هاني گرمله، نودشه، نورياب، دزآور، طويله و شهرهاي نوسود و پاوه بگرديد، هركس حقي بر گردنم دارد، يا بپردازيد و يا حلالم كند. از تمام اهالي اين دهات تقاضا كنيد كه حلالم كنند...»

 

خون غيرت

محمدجعفر از همان بچگي شجاع بود و زير بار زور نمي‌رفت. فقط هم از خودش دفاع نمي‌كرد و اگر كسي به خانواده‌اش يا هر شخص ديگري زور مي‌گفت، در مقابلش مي‌ايستاد. يادم هست آن زمان، پاسگاه ژاندارمري دزآور، معاوني داشت كه آدم ظالم و شرابخواري بود. اهالي ده از دست او به تنگ آمده بودند و كسي هم به دادشان نمي‌رسيد. محمدجعفر كه مدير روستا بود، هر قدر اين ژاندارم مردم‌آزار را اندرز مي‌داد كه دست از اين كارها بكشد، او زير بار نمي‌رفت و روزبه‌روز هم بدتر مي‌كرد. تا اين‌كه يك روز جمعه كه گروهبان بي‌نماز، اطراف مسجد پرسه مي‌زد، جلوي چشم شهيد كريمي آفتابي مي‌شود. شهيد كريمي كه از او قطع اميد كرده بود، صبر مي‌كند تا نماز جمعه تمام بشود. بعد كه اهالي نمازشان را خواندند، محمدجعفر همان‌جا جلوي مسجد و در حضور مردم، دست معاون پاسگاه را مي‌‌گيرد و در حالي‌كه از غيرت خونش به جوش آمده بود، به چشمهايش خيره مي‌شود و به او مي‌گويد: تو ديگر جايت توي اين ده نيست. هرچه زودتر بساطت را جمع كن و از اينجا برو! وگرنه هرچه ديدي، از چشم خودت ديدي! طرف كه مي‌دانست مردم دل پري از دست او دارند و آبرويش پيش همه رفته، از برخورد ناگهاني محمدجعفر يكه‌اي خورد و زبانش بند آمد. شايد هم اصلاً انتظار چنين حركتي را، آن هم جلوي چشم زن و مرد آبادي نداشت. آن روز چيزي نگفت و سرش را انداخت پايين و به طرف پاسگاه رفت. جماعت كه تا آن زمان جرأت نكرده بودند، جلوي معاون بدجنس بايستند، وقتي غيرت و شهامت محمدجعفر را ديدند كه جلوي چشم آنها، چطوري سكة يك پولش كرد، دلشان خالي شد و از مدير شجاع و هم‌ولايتي باغيرتشان تشكر كردند. قضيه كه فيصله پيدا كرد، اهالي هر كدام به طرف خانه‌هايشان رفتند و ما هم برگشتيم منزل. هنوز چند دقيقه نگذشته بود كه در بيرون، صداي يكي از سربازهاي پاسگاه بلند شد و ديديم با ما كار دارد. آمده بود كه محمدجعفر را با خودش ببرد. برادرم از اين جور چيزها واهمه‌اي نداشت. وقتي ديد سرباز دنبالش آمده، لباسش را پوشيد و رفت پاسگاه. نگران شديم كه مبادا بلايي سر برادرمان بياورند. آنها كه رفتند، من هم چند دقيقه بعد دنبالشان راه افتادم. اول رفتم پشت بام پاسگاه كه ببينم چه خبر شده. صداي مشاجره و زد و خوردشان را كه شنيدم، پريدم داخل پاسگاه و در يك چشم به هم زدن، برادرم را از راه پشت‌بام پاسگاه به بيرون فرستادم. محمدجعفر كتك مفصلي به معاون زده بود و حالا هم دستشان به او نمي‌رسيد. خلاصه آن روز گذشت. ولي گروهبان بدجوري كينه كرده بود. مي‌گفت: «او را مي‌كشم. از اينجا هم تكان نمي‌خورم.» محمدجعفر ولي دست‌بردار نبود. گزارشي از مردم‌آزاري و الواتي گروهبان نوشت و با شهادت اهالي، براي هنگ ژاندارمري نوسود فرستاد. آنقدر پيگيري كرد و بالا و پايين زد تا اين‌كه معاون پاسگاه را از آنجا برداشتند و بردند نوسود. برادرم به اين هم راضي نشد. از يك طرف مي‌ديد كه گروهبان، آنچنان كه بايد و شايد تنبيه نشده و از طرف ديگر، هنوز شكايت مردم ادامه داشت. اهالي به جاي اين‌كه شكايتشان را به هنگ نوسود ببرند، مي‌آوردند پيش محمدجعفر. يك روز ديدم كه برادرم عازم نوسود است. من كه مي‌دانستم، براي گوشمالي گروهبان مي‌رود، خواستم همراهي‌اش كنم كه نگذاشت. به هر حال به عنوان برادربزرگ، چند تا سفارش به او كردم و او رفت طرف نوسود. مسير الواتي گروهبان را مي‌شناخت و مي‌دانست كه زهرمارش را غروبها كجا مي‌خورد. همان نزديكي‌ها كمين كرد و وقتي سر و كله گروهبان پيدا شد، مثل پلنگ پريد رويش. اول حسابي مشت و مالش داد و تقاص ظلمهايي كه به مردم كرده بود، از او گرفت. بعد هم به گروهبان گفت: اگر تا سه روز ديگر، منطقه را ترك نكني، جانت را مي‌گيرم. طرف هم وقتي ديد كه خون جلوي چشم محمدجعفر را گرفته، دمش را روي كولش گذاشت و براي هميشه از آنجا رفت. شرش كه كنده شد، مردم نفس راحتي كشيدند.[5]

 

كلاسهاي اكابر

شهيد كريمي عقيده داشت؛ هرچه بدبختي كه مردم مي‌كشند، از بي‌سوادي آنهاست و ريشة همة عقب‌ماندگيها را بايد در بي‌خبري و آگاه نبودنشان پيدا كرد. موقعي كه در روستاي «هاني گرمله»[6] معلم بود، چنان با عشق و علاقه به بچه‌ها درس مي‌داد كه انگار جگرگوشه‌هاي خودش بودند. او فقط به تعليم و تربيت نونهالان آبادي قناعت نمي‌كرد و مي‌خواست كه زن و مرد و كوچك و بزرگ ده باسواد بشوند. با همين نيت، ساعتها با تك تكشان مي‌نشست و حرف مي‌زد تا آنها را متقاعد كند كه در كلاسهاي اكابر شركت كنند. روز با بچه‌ها سر و كله مي‌زد و شب كه مي‌شد، يك لقمه شام مي‌خورد و خسته و كوفته به سراغ بزرگترها مي‌رفت.

آن وقتها اين امكانات كه نبود. توي كلاس‌هاي اكابر، چراغ گردسوز يا فانوسي روشن مي‌كرد و به ريش‌سفيدها و ميانسالهاي ده الفبا ياد مي‌داد. سر و كله زدنش با اين كلاسها تماشايي بود. بعضي‌ها كه ضعيف بودند، دستشان را مي‌گرفت و روي كاغذهاي كاهي مي‌نوشت. پيرمردهايي كه گوششان سنگين بود، داد مي‌زد. آنهايي هم كه حوصلة ياد گرفتن نداشتند، نازشان را مي‌كشيد يا التماسشان مي‌كرد. به قول شاعر:

 

يك حرف و دو حـرف بر زبانم                    الفـاظ نهاد و گفتــن آموخت

 

خلاصه مثل اوليا كه با اطفالشان كار مي‌كنند، محمدجعفر هم در كلاسهاي شبانه، دود چراغ و خاك و گچ مي‌خورد تا كم‌كم آنها را راه انداخت. بسياري از ريش‌سفيدهاي آبادي، چنان باسواد شده بودند كه به بچه‌هايشان درس مي‌دادند و به آنها كمك مي‌كردند.[7]

 

حمام يادگاري

سالهاي سي و چهل، محروميت در روستاها بيداد مي‌كرد. سطح بهداشت و رفاه مردم خيلي پايين بود و كمتر روستايي پيدا مي‌شد كه يك حمام معمولي داشته باشد. محمدجعفر وضعيت اسفبار مردم را كه مي‌ديد، خيلي رنج مي‌برد. ولي او آدمي نبود كه اين بدبختي‌ها را ببيند و دست روي دست بگذارد و كاري نكند. يك روز مردم را جمع كرد و درخصوص ساختن حمامي در روستاي زادگاهش با آنها به شور نشست. قول بنا و معمارش را هم خودش داد و گفت: اگر دست به دست هم بدهيد، يك حمام خوب اينجا راه مي‌اندازيم. خلاصه اهالي راضي شدند و آستينها را بالا زدند. البته مشكلاتي هم داشتند. چند نفر كه بي‌حال بودند و مثلشان همه‌جا پيدا مي‌شود، مسخره مي‌كردند يا طعنه مي‌زدند كه؛ بارتان به منزل نمي‌رسد و بي‌خودي عرق مي‌ريزيد. ولي محمدجعفر اعتنايي به اين حرفها نمي‌كرد و با همياري مردم، چهار ستون حمام را بالا آورد. بعد هم كه حمام تكميل شد و راه افتاد، همان چند نفر نق‌زن و مسخره‌كن، جزء اولين كساني بودند كه هميشه كله سحر بلند مي‌شدند و جلوي در حمام صف مي‌بستند.[8]

 

مأموريتهاي شبانه

محمدجعفر ده سال از من بزرگتر بود. يعني آن موقع كه من دانش‌آموز ابتدايي بودم، او در روستا به عنوان معلم خدمت مي‌كرد. همان وقت من و برادرم با هم قراري داشتيم كه حكايتش شنيدني است. در آبادي، مغازه‌اي بود كه اهالي مايحتـاج خود را از آنجا مي‌خـريدند. محمدجعفر هميشه پيش مغازه‌دار مي‌رفت و مقــداري ارزاق مي‌خريد و مي‌گفـت: وسـايل را كنــار بگذار، تــا غــروب برادرم ـ محمدكرم ـ بيايد و اينها را به خانه بياورد. بعد مرا در جريان خريدش مي‌گذاشت و سفارش مي‌كرد:

بعد از نماز مغرب مي‌روي، اجناسي را كه پيش مغازه‌دار گذاشته‌ام، برمي‌داري و مي‌بري منزل فلاني تحويل مي‌دهي. حالا فلاني هم كسي بود كه شوهرش مرده بود و چند تا يتيم قد و نيم قد داشت و در واقع يتيم‌داري مي‌كرد. آن وقت با تأكيد زياد به من مي‌گفت: وسايل را مي‌بري، طوري تحويلشان بده كه ترا نشناسند. در خانه را كه زدي و ديدي دارند مي‌آيند، سريع وسيله را همانجا جلوي در بگذار و خودت برگرد. من هم همان‌طور كه برادرم گفته بود، ارزاق را مي‌گذاشتم و قبل از اين‌كه آنها برسند و مرا شناسايي كنند، در مي‌رفتم. اين مأموريت شبانه را، در ماه سه يا چهار بار انجام مي‌دادم و كسي جز من و شهيد كريمي در جريان آن نبود. برادرم نه فقط در روستاي خودمان، كه حتي به فكر فقرا و يتيمان آباديهاي دور و اطراف هم بود و به وضعشان رسيدگي مي‌كرد.[9]

 

داستانهاي حماسي

شهيد كريمي معلم دورة ابتدايي ما بود و من خاطره‌ها و خوبي‌هاي زيادي از ايشان يادگاري دارم. شهيد فرد خوش‌اخلاق و مهرباني بود و روحية آزادي‌خواهي‌اش به چشم مي‌آمد. سر كلاس فقط به درسهاي كتاب اكتفا نمي‌كرد. سعي‌اش اين بود كه حس آزادي‌خواهي را در بچه‌ها بيدار و تقويت كند. وقتي بين درس داستانهاي حماسي را برايمان مي‌خواند، مي‌فهميديم كه چه منظوري دارد. راجع به شخـصيتهاي اسطـوره‌اي شاهنامه صحبت مي‌كرد و از ويژگـي‌هاي اخلاقي ـ انساني آنها حرف مي‌زد و در واقع اين خصوصيات را بين ما تبليغ مي‌كرد. تلاشش اين بود كه صفت جوانمردي و شجاعت و عزت را، در بچه‌ها بيدار كند. وقتي داستان امير ارسلان را سر كلاس مي‌خواند، خيلي ماهرانه به مسائل سياسي گريز مي‌زد و با ظرافت افكارش را بروز مي‌داد. با ما خيلي صميمي بود، ولي با اين وجود مرز معلمي و شاگردي را حفظ مي‌كرد و اجازه نمي‌داد حرمت هيچ كدامشان شكسته بشود.[10]

 

ز گهواره تا گور دانش بجو

وقتي كه كلاس نهم نظام قديم بودم، يك شب كه داشتم درسهايم را آماده مي‌كردم، سؤالي به ذهنم رسيد و از برادرم پرسيدم: بعد از تحصيل، دنبال چه شغلي باشم؟ سؤالم را كه شنيد، تعجب كرد و گفت: تحصيلت تمام بشود؟ مگر تحصيلت تمام شدني است؟ تو بايد آن‌قدر درس بخواني تا ريشت سفيد بشود. گفتم: درست! ولي به هرحال من در آينده شغل مي‌خواهم و بايد زندگي تشكيل بدهم. آن وقت اگر بخواهم همين‌طور تا آخر درس بخوانم، هزينه‌اش چي؟ گفت: محمدكرم جان! تو نگران هزينه و مخارج تحصيلت نباش. من اگر لازم باشد لباسهاي تنم را بفروشم، اين كار را مي‌كنم تا تو تحصيل بكني. همين دلسوزيها و مراقبتهاي برادرم بود كه من علي‌رغم همة مشكلاتي كه وجود داشت، بحمدالله توانستم تحصيلم را تا مقطع كارشناسي ارشد ادامه بدهم.[11]

 



1ـ كوهي است مرتفع در منطقه اورامانات.

2ـ كوهي است در مرزي‌ترين نقطه‌ي ايران با عراق كه سرسبزي، صفا و چشمه‌ساران فراواني دارد، و در نزديكي روستاي دزآور است.

3ـ رودخانه‌اي در غرب كشور كه پس از گذر از استانهاي كردستان و كرمانشاه، وارد خاك عراق مي‌شود.

4--كوههاي مشرف به روستاي دزآور.

5- روستایی مرزی از توابع نوسود

6- راوي: محمديوسف كريمي ـ برادر شهيد.

7-- روستايي مرزي از توابع نوسود.

8-ـ راوي: همان.

9- راوي: همان.

10ـ راوي: محمدكرم كريمي ـ برادر شهيد.

11- راوي: محمد اكرمي ـ شاگرد و دوست شهيد.

12ـ راوي: محمدكرم كريمي ـ برادر شهيد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده