متانت، حيا، صبر و بردباري و از همه مهمتر دينداري و تقوا و معنويت او بي‌مثل و مانند بود.

شهيد: سيد قربان حسيني نسب

تاريخ تولد: 2/1/1349

تاريخ شهادت: 14/12/65

محل شهادت: كربلاي 5

«شهادت من براي شما افتخار است» 1

فرزندم سيد قربان با ويژگي‌هايي كه داشت انساني استثنايي بود، متانت، حيا، صبر و بردباري و از همه مهمتر دينداري و تقوا و معنويت او بي‌مثل و مانند بود. من كه مادر او بودم هميشه به حال او غبطه مي‌خوردم، در دنيايي از معنويت غرق بود. ايشان در دوران دبيرستان در همدان تحصيل مي كردند، من گاهي اوقات به ديدارش مي رفتم و يك دو روز پيشش مي‌ماندم، در يكي از همين سفرها بود كه سيد قربان هم همراه من به روستاي وينسار برگشت، در داخل ماشين مدام از جنگ و جبهه صحبت مي كرد، در بين راه آمبولانسها و اتوبوس هاي مخصوص حمل پيكر مطهر شهداء را ديديم، گفت: مادر ان شاءالله بزودي جنازة من را هم با يكي از اين اتوبوسها خواهند آورد، گفتم: پسرم! تو همه كس من هستي، مي‌داني كه من مادرم و تحمل شنيدن اين حرفها براي يك مادر خيلي سخت است، دوست ندارم اين حرفها را بزني. گفت: مادر عزيزم ! شما بايد به شهادت من افتخار كنيد، شهادت من براي شما افتخار است و هيچ عزتي از شهادت بالاتر نيست.

«ما از اين شهيد راضي هستيم »1

وقتي به منطقه اعزام شد، يك حس دروني به من مي‌گفت كه سيد قربان ديگر بر نمي گردد، هميشه مضطرب بودم و احساس مي‌كردم حادثه‌اي در شُرف واقع شدن است. شبي پسرم را در خواب ديدم كه از جايگاهي رد مي شد، من دنبالش رفتم، برگشت و گفت: مادر دنبالم نيا! اما من باز هم رفتم، او داخل مكاني شد كه نزديك مدرسة راهنمايي بودكه ايشان قبلاً در آنجا درس مي‌خواندند، و از نظرم ناپديد شد، صبح كه از خواب بيدار شدم، فهميدم پسرم شهيد شده است، متوجه رفتار پدرش شدم فهميدم كه خيلي نگران است، از او سؤال كردم چرا نگراني ؟ گفت: خواب سيد قربان را ديده ام، در اين هنگام به يقين رسيدم. چند روز طول كشيد تا جنازة شهيد را آوردند، از من خواستند تا شهيد را ببينم و با او وداع كنم، گفتم پس از خواندن نماز شهيد مي‌خواهم او را ببينم، وقتي كه نمازش را خواندند به ديدار او رفتم، چهرة مباركش را غرق بوسه كردم، بار سوم كه او را بوسيدم صدايي شنيدم كه مي گفت: او را ببوس و از او خداحافظي كن كه به حق ما از اين شهيد راضي هستيم.

«خواب عارفانه»2

قربان پس از مدتي كه در جبهه بود به سبب مريضي، چند روز در بيمارستان بستري بود. پس از بهبودي راهي مدرسه‌اش در همدان شد. يك وقت براي ديدنش به همدان رفتم، شب من را تنها گذاشت و براي شركت در مراسم دعاي كميل به مسجد جامع همدان رفت، نيمه شب برگشت. به او گفتم: پسرم تو بايد درست را بخواني! شركت در دعاي كميل كه واجب نيست، گفت: پدر جان درس خوب است اما دعاي كميل هم ارزش خاص خود را دارد بنده همان اول شب شام خوردم و خوابيدم، قربان بعد از برگشتن از مراسم دعاي كميل، شام مختصري خورد و مشغول مطالعه شد، تا دير وقت مطالعه كرد، وقت خوابش كه شد روي يك فرش كهنه و فرسوده خوابيد و پتويي رويش انداخت گفتم: قربان چرا روي فرش كهنه مي‌حوابي؟ بيا روي تشك بخواب! گفت: روي تشك خوابيدن براي من آرامشي ندارد در حالي كه دوستان من در جبهه مشغول جنگ هستند و زيرشان خاك و آب است و بالاي سرشان تير دشمن است، اگر من روي تشك بخوابم، فرداي قيامت چه جوابي به آنها بدهم؟ گفتم: پس اگر اينطور است من هم روي زمين مي‌خوابم.

«وصيت نامة حماسي»1

بار دوم به اتفاق يكي از دوستانش به نام احمد ترابيان عازم جبهه شد، اين دو نفر شباهت عجيبي به هم داشتند و صميميت آنها غيرقابل وصف بود، در گردان شهيد حاج ستار ابراهيمي بودند، شهيد ابراهيمي گفته بود شما دو نفر برادر هستيد، نبايد هر دو در يك گروهان باشيد و آنها را از هم جدا كرده بود. بعد از اينكه احمد برگشت، پرسيدم« احمد! سيد قربان در جبهه چه وضعيتي دارد؟» گفت: پس از آنكه اعزام شديم، روزهاي دوم و سوم بود كه سيد قربان داخل سنگر خوابيده بود، وقتي كه بيدار شد، حالت عجيبي داشت من به وضوح ديدم كه از چهره اش نوري پرتوافشان است، لحظاتي نشست و بعد شروع كرد به نوشتن وصيت نامه، ظرف چند دقيقه وصيت نامه‌اش را نوشت، وقتي آن را خواندم خيلي تعجب كردم، واژه‌ها و كلمات آن كاملاً آسماني بود، محتوا و لفظش در حد كلام يك دانش آموز نبود، گفتم: سيدقربان اين وصيت نامه خيلي عجيب است اين را چگونه نوشته‌اي؟ گفت: خدا خواسته است اين گونه بنويسم، اين وصيت نامه در بين بچه ها مشهور شده بود، دست به دست مي گشت وهمه از خواندنش لذت مي بردند. اين وصيت‌نامه اكنون موجود است، به اندازه‌اي حماسي است كه هر كس آن را بخواند، بدون شك روحيه اش تغيير مي كند. بخشي از اين وصيت نامه چنين است:

«. . . من همة راهها را رفتم اما راهي جز شهادت را نيافتم، همة گلها را بوييدم اما هيچ بويي را معطرتر از بوي شهادت احساس نكردم، همة شيريني ها را چشيدم اما هيچ يك حلاوت شهادت را نداشتند. »

« من براي شهادت بي تابي مي كنم»1

سيدقربان تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را در روستاي وينسار قروه سپري كرد، وقتي وارد دبيرستان شد، براي ادامة تحصيل به همدان رفت. در دوران دبيرستان پيوسته شاگرد نمونه بود؛ هم از لحاظ درس و هم از نظر حسن سلوك. در زمينة توسعه وگسترش بسيج تلاش‌هاي بي وقفه‌اي كرد يك بار براي اطلاع از وضع درسش به دبيرستان رفتم، مدير دبيرستان، آقاي صالحي بود. قبل از اينكه من چيزي بگويم ايشان گفتند: آقا سيد! به خاطر داشتن چنين فرزند شايسته‌اي به شما تبريك مي‌گويم، واقعاً ايشان نمونه هستند. در آن مدت شبهاي پنج شنبه به روستا مي‌آمد. يك شب پنج شنبه با هم، در مجلس عزاداري شهيد محمدرضا صادقي شركت كرديم. قربان خيلي گريه كرد، پس از اتمام مراسم به منزل برگشتيم در خانه نيز بي تابي مي كرد و مدام اشك از چشمانش جاري بود، گفتم: پسرم در مجلس شهيد به اندازة كافي گريه‌كردي اينجا چرا گريه مي‌كني؟ گفت: پدر جان ! من از اينكه نمي توانم به جبهه بروم گريه مي‌كنم مي ترسم نتوانم به فوز شهادت نايل شوم از شما كه پدر و مادر من هستيد و نان حلال به من داده ايد تقاضا دارم براي من دعا كنيد كه خداوند شهادت را قسمت من كند. ما خيلي ناراحت شديم، روز بعد به همدان رفت و مدتي بعد از آن راهي جبهه شد.



1- به نقل از خانم فاطمه خواجوندي مادر شهيد.

1- به نقل از خانم فاطمه خواجوندي مادر شهيد.

2- به نقل از سيدحسين حسيني نسب پدر شهيد.

1- به نقل از آقاي سيدحسين حسيني نسب پدر شهيد.

1- به نقل از آقاي سيدحسين حسيني نسب پدر شهيد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده